در حال بارگذاری ویدیو ...

58 _ ماجرای مار ( شهید ابراهیم هادی )

یا اباالفضل العباس (ع)♥
یا اباالفضل العباس (ع)♥

بسم الله الرحمن الرحیم
راوی:مهدی عمو زاده

ساعت ده شب بود.تو کوچه فوتبال بازی می کردیم.اسم آقا ابراهیم را از بچه های محل شنیده بودم.اما برخوردی با او نداشتم.
مشغول بازی بودیم.دیدم از سر کوچه شخصی با عصای زیر بغل به سمت ما می آید.از محاسن بلند و پای مجروحش فهمیدم خودش است!
کنار کوچه ایستاد و بازی ما را تماشا کرد.یکی از بچه ها پرسید:آقا ابرام بازی می کنی؟
گفت:من که با این پا نمی تونم اما اگه بخواهید تو دروازه می ایستم.
بازی من خیلی خوب بود اما هر کاری کردم نتوانستم به او گل بزنم!مثل حرفه ای ها بازی می کرد.
نیم ساعت بعد،وقتی توپ زیر پایش بود گفت:بچه ها فکر نمی کنید الان دی وقته،مردم می خوان بخوابن!
توپ و دروازه ها را جمع کردیم.بعد هم نشستیم دور آقا ابراهیم.بچه ها گفتند:اگه میشه از خاطرات جبهه تعریف کنید.آن شب خاطره عجیبی شنیدم که هیچ وقت فراموش نمی کنم.آقا ابراهیم می گفت:
در منطقه غرب با جواد افراسیابی رفته بودیم شناسایی.نیمه شب بود و ما نزدیک سنگرهای عراقی مخفی شده بودیم.
بعد هوا روشن شد.ما مشغول تکمیل شناسایی مواضع دشمن شدیم.همینطور که مشغول کار بودیم یکدفعه دیدم مار بسیار بزرگی درست به سمت مخفیگاه ما آمد!
مار به آن بزرگی تا حالا ندیده بودم.نفس در سینه ما حبس شده بود.هیچ کاری نمی شد انجام دهیم.اگر به سمت مار شلیک می کردیم عراقی ها می فهمیدند،اگر هم فرار می کردیم عراقی ها ما را می دیدند.مار هم به سرعت به سمت ما می آمد.فرصت تصمیم گیری نداشتیم.
آب دهانم را فرو دادم.در حالی که ترسیده بودم نشستم و چشمانم را بستم.گفتم:بسم الله و بعد خدا را به حق زهرای مرضیه (س) قسم دادم!
زمان به سختی می گذشت.چند لحظه بعد جواد زد به دستم.چشمانم را باز کردم.
با تعجبم دیدم مار تا نزدیک ما آمده و بعد مسیرش را عوض کرده و از ما دور شده!
آن شب آقا ابراهیم چند خاطره خنده دار هم برای ما تعریف کرد.خیلی خندیدیم.بعد هم گفت:سعی کنید آخر شب که مردم می خواهند استراحت کنند بازی نکنید.
از فردا هر روز دنبال آقا ابراهیم بودم.حتی وقتی فهمیدم صبح ها برای نماز مسجد می رود.من هم به خاطر او مسجد می رفتم.
تاثیر آقا ابراهیم روی من و بچه های محل تا حدی بود که نماز خواندن ما هم نثل او آهسته و با دقت شده بود.
مدتی بعد وقتی ایشان راهی جبهه شد ما هم نتوانستیم دوریش را تحمل کنیم و راهی جبهه شدیم.

شادی روح شهدا صلوات :)

نظرات (۴)

Loading...

توضیحات

58 _ ماجرای مار ( شهید ابراهیم هادی )

۱۱ لایک
۴ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم
راوی:مهدی عمو زاده

ساعت ده شب بود.تو کوچه فوتبال بازی می کردیم.اسم آقا ابراهیم را از بچه های محل شنیده بودم.اما برخوردی با او نداشتم.
مشغول بازی بودیم.دیدم از سر کوچه شخصی با عصای زیر بغل به سمت ما می آید.از محاسن بلند و پای مجروحش فهمیدم خودش است!
کنار کوچه ایستاد و بازی ما را تماشا کرد.یکی از بچه ها پرسید:آقا ابرام بازی می کنی؟
گفت:من که با این پا نمی تونم اما اگه بخواهید تو دروازه می ایستم.
بازی من خیلی خوب بود اما هر کاری کردم نتوانستم به او گل بزنم!مثل حرفه ای ها بازی می کرد.
نیم ساعت بعد،وقتی توپ زیر پایش بود گفت:بچه ها فکر نمی کنید الان دی وقته،مردم می خوان بخوابن!
توپ و دروازه ها را جمع کردیم.بعد هم نشستیم دور آقا ابراهیم.بچه ها گفتند:اگه میشه از خاطرات جبهه تعریف کنید.آن شب خاطره عجیبی شنیدم که هیچ وقت فراموش نمی کنم.آقا ابراهیم می گفت:
در منطقه غرب با جواد افراسیابی رفته بودیم شناسایی.نیمه شب بود و ما نزدیک سنگرهای عراقی مخفی شده بودیم.
بعد هوا روشن شد.ما مشغول تکمیل شناسایی مواضع دشمن شدیم.همینطور که مشغول کار بودیم یکدفعه دیدم مار بسیار بزرگی درست به سمت مخفیگاه ما آمد!
مار به آن بزرگی تا حالا ندیده بودم.نفس در سینه ما حبس شده بود.هیچ کاری نمی شد انجام دهیم.اگر به سمت مار شلیک می کردیم عراقی ها می فهمیدند،اگر هم فرار می کردیم عراقی ها ما را می دیدند.مار هم به سرعت به سمت ما می آمد.فرصت تصمیم گیری نداشتیم.
آب دهانم را فرو دادم.در حالی که ترسیده بودم نشستم و چشمانم را بستم.گفتم:بسم الله و بعد خدا را به حق زهرای مرضیه (س) قسم دادم!
زمان به سختی می گذشت.چند لحظه بعد جواد زد به دستم.چشمانم را باز کردم.
با تعجبم دیدم مار تا نزدیک ما آمده و بعد مسیرش را عوض کرده و از ما دور شده!
آن شب آقا ابراهیم چند خاطره خنده دار هم برای ما تعریف کرد.خیلی خندیدیم.بعد هم گفت:سعی کنید آخر شب که مردم می خواهند استراحت کنند بازی نکنید.
از فردا هر روز دنبال آقا ابراهیم بودم.حتی وقتی فهمیدم صبح ها برای نماز مسجد می رود.من هم به خاطر او مسجد می رفتم.
تاثیر آقا ابراهیم روی من و بچه های محل تا حدی بود که نماز خواندن ما هم نثل او آهسته و با دقت شده بود.
مدتی بعد وقتی ایشان راهی جبهه شد ما هم نتوانستیم دوریش را تحمل کنیم و راهی جبهه شدیم.

شادی روح شهدا صلوات :)

مذهبی