در حال بارگذاری ویدیو ...

روش تربیت 2 ( شهید ابراهیم هادی )

یا اباالفضل العباس (ع)♥
یا اباالفضل العباس (ع)♥

.... گفتم:باشه،بعد با هم رفتیم نماز جماعت.
چند روزی گذشت و حسابی دلداده آقا ابراهیم شدیم.به خاطر او می رفتیم مسجد.یکبار هم ناهار ما را دعوت کرد و کلی با هم صحبت کردیم.بعد از آن هر روز دنبال آقا ابراهیم بودم.
اگر یک روز او را نمی دیدم دلم برایش تنگ می شد.واقعا ناراحت می شدم.یکبار با هم رفتیم ورزش باستانی.خلاصه حسابی عاشق اخلاق و رفتارش شده بودم.او با روش محبت و دوستی ما را به سمت نماز و مسجد کشاند.
اواخر مجروحیت ابراهیم بود.می خواست برگردد جبهه،یک شب توی کوچه نشسته بودیم،برای من از بچه های سیزده و چهارده ساله در عملیات فتح المبین می گفت.
همینطور صحبت می کرد تا اینکه با یک جمله حرفش را زد:آن ها با اینکه سن و هیکلشان از تو کوچکتر بود ولی با توکل بر خدا چه حماسه هایی آفریدند.
تو هم اینجا نشسته ای و چشمت به آسمانه که کفترهات چه می کنند!!
فردای آن روز همه کبوترها را رد کردم.بعد هم عازم جبهه شدم.از آن ماجرا سال ها گذشت.حالا که کارشناس مسائل آموزشی هستم می فهمم که ابراهیم چقدر دقیق و صحیح کار تربیتی خودش را انجام می داد.
او چه زیبا امر به معروف و نهی از منکر می کرد.ابراهیم آنقدر زیبا عمل می کرد که الگویی برای مدعیان امر تربیت بود.آن هم در زمانی که هیچ حرفی از ورزش های تربیتی نبود.:)
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
نیمه شعبان بود.با ابراهیم وارد کوچه شدیم چراغانی کوچه خیلی خوب بود.بچه های محل انتهای کوچه جمع شده بودند.وقتی به آن ها نزدیک شدیم همه مشغول ورق بازی و شرط بندی و... بودند!
ابراهیم با دیدن آن وضعیت خیلی عصبانی شد.اما چیزی نگفت.من جلو آمدم و آقا ابراهیم را معرفی کردم و گفتم:
ایشان از دوستان بنده و قهرمان والیبال و کشتی هستند.بچه ها هم با ابراهیم سلام و احوال پرسی کردند.
بعد طوری که کسی متوجه نشود،ابراهیم به من پول داد و گفت:برو ده تا بستنی بگیر و سریع بیا.
آن شب ابراهیم با تعدادی بستنی و حرف زدن و گفتن و خندیدن،با بچه های محل ما رفیق شد.
در آخر هم از حرام بودن ورق بازی گفت.وقتی از کوچه خارج می شدیم تمام کارت ها پاره شده و در جوب ریخته شده بود!

شادی روح شهدا صلوات :)

نظرات (۲)

Loading...

توضیحات

روش تربیت 2 ( شهید ابراهیم هادی )

۵ لایک
۲ نظر

.... گفتم:باشه،بعد با هم رفتیم نماز جماعت.
چند روزی گذشت و حسابی دلداده آقا ابراهیم شدیم.به خاطر او می رفتیم مسجد.یکبار هم ناهار ما را دعوت کرد و کلی با هم صحبت کردیم.بعد از آن هر روز دنبال آقا ابراهیم بودم.
اگر یک روز او را نمی دیدم دلم برایش تنگ می شد.واقعا ناراحت می شدم.یکبار با هم رفتیم ورزش باستانی.خلاصه حسابی عاشق اخلاق و رفتارش شده بودم.او با روش محبت و دوستی ما را به سمت نماز و مسجد کشاند.
اواخر مجروحیت ابراهیم بود.می خواست برگردد جبهه،یک شب توی کوچه نشسته بودیم،برای من از بچه های سیزده و چهارده ساله در عملیات فتح المبین می گفت.
همینطور صحبت می کرد تا اینکه با یک جمله حرفش را زد:آن ها با اینکه سن و هیکلشان از تو کوچکتر بود ولی با توکل بر خدا چه حماسه هایی آفریدند.
تو هم اینجا نشسته ای و چشمت به آسمانه که کفترهات چه می کنند!!
فردای آن روز همه کبوترها را رد کردم.بعد هم عازم جبهه شدم.از آن ماجرا سال ها گذشت.حالا که کارشناس مسائل آموزشی هستم می فهمم که ابراهیم چقدر دقیق و صحیح کار تربیتی خودش را انجام می داد.
او چه زیبا امر به معروف و نهی از منکر می کرد.ابراهیم آنقدر زیبا عمل می کرد که الگویی برای مدعیان امر تربیت بود.آن هم در زمانی که هیچ حرفی از ورزش های تربیتی نبود.:)
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
نیمه شعبان بود.با ابراهیم وارد کوچه شدیم چراغانی کوچه خیلی خوب بود.بچه های محل انتهای کوچه جمع شده بودند.وقتی به آن ها نزدیک شدیم همه مشغول ورق بازی و شرط بندی و... بودند!
ابراهیم با دیدن آن وضعیت خیلی عصبانی شد.اما چیزی نگفت.من جلو آمدم و آقا ابراهیم را معرفی کردم و گفتم:
ایشان از دوستان بنده و قهرمان والیبال و کشتی هستند.بچه ها هم با ابراهیم سلام و احوال پرسی کردند.
بعد طوری که کسی متوجه نشود،ابراهیم به من پول داد و گفت:برو ده تا بستنی بگیر و سریع بیا.
آن شب ابراهیم با تعدادی بستنی و حرف زدن و گفتن و خندیدن،با بچه های محل ما رفیق شد.
در آخر هم از حرام بودن ورق بازی گفت.وقتی از کوچه خارج می شدیم تمام کارت ها پاره شده و در جوب ریخته شده بود!

شادی روح شهدا صلوات :)

آموزش