پارت پانزدهم رمان THE EDICTION (اعتیاد)

*Málek.H*HANDERSON
*Málek.H*HANDERSON

لبخند مهربانی که روی صورتش بود دل مرا به قلقلک می آورد گویی انگار در تلاش بود که لبان من هم به خنده باز شود.
_من خیلی وقته آمادم منتظر بودم بیای صدام کنی که جنابعالی هم گرم صحبت بودی فکر کنم منو یادت رفت...
+ای ای ای... نامرد من الان هم داشتم در مورد تو صحبت می‌کردم. مگه نه خانم هان؟
خانم هان: البته... هیچ کس مثل هیسونگ توی این خونه مراقب تو نیست. من همیشه ممنونشم.
مادرم قطره ای اشکی را که بی اجازه اش روانه شده بود را پاک کرد و برای عوض شدن جو خانه چینی به صورت انداخت و رو به من گفت: باز این لباسو پوشیدی... برو یه چی بپوش دلت وا شه عزیزم...
_دل آدم با خوشی هاش وا میشه نه رنگ لباس...
دست خودم نبود ولی دوباره تلخ شده بودم. نمی‌توانستم حرفم را پس بگیرم؛ زبانم نمیچرخید که هیسونگ اشاره ای به نیکی کرد و گفت:
+خانم هان نیکی رو ببینید. همیشه سیاه میپوشه. والا از همه هم سر حال تره... بزارید هر چی میخواد بپوشه که بریم دیر شد بخدا...
×بله هیونگ... شما هم فقط از من مایه بزار... بنده با لباس مشکی کول تر و جذاب ترم.
خانم هان: تو در هر صورت جذابی مادر... برید یکم دور بزنید حال و هاتون عوض شه. برای شام برمیگردید؟
+ بله نگران نباشید... زودتر میایم چون باید میون وو دارو هاش رو هم بخوره... فعلا
در ورودی را باز کرد و اشاره ای به من کرد. به سمتش رفتم که با چشم اشاره ای به مادرم کرد. نگاهی به مادرم کردم که نگران نگاهم می‌کرد. انگار چیزی مرا به سوی او هل میداد که به خودم آمدم، دیدم روبه رویش ایستاده‌ام.
_زود میام خونه مامان...
به وضوح دیدم که نفس آسوده خاطری کشید و اشک در چشمانش جمع شد. خیلی وقت بود که درست حسابی با کسی حرف نمیزدم و همین یک جمله آرامش خاطری برای او شد که ما را راهی کند.

نظرات (۱۳)

Loading...

توضیحات

پارت پانزدهم رمان THE EDICTION (اعتیاد)

۱۳ لایک
۱۳ نظر

لبخند مهربانی که روی صورتش بود دل مرا به قلقلک می آورد گویی انگار در تلاش بود که لبان من هم به خنده باز شود.
_من خیلی وقته آمادم منتظر بودم بیای صدام کنی که جنابعالی هم گرم صحبت بودی فکر کنم منو یادت رفت...
+ای ای ای... نامرد من الان هم داشتم در مورد تو صحبت می‌کردم. مگه نه خانم هان؟
خانم هان: البته... هیچ کس مثل هیسونگ توی این خونه مراقب تو نیست. من همیشه ممنونشم.
مادرم قطره ای اشکی را که بی اجازه اش روانه شده بود را پاک کرد و برای عوض شدن جو خانه چینی به صورت انداخت و رو به من گفت: باز این لباسو پوشیدی... برو یه چی بپوش دلت وا شه عزیزم...
_دل آدم با خوشی هاش وا میشه نه رنگ لباس...
دست خودم نبود ولی دوباره تلخ شده بودم. نمی‌توانستم حرفم را پس بگیرم؛ زبانم نمیچرخید که هیسونگ اشاره ای به نیکی کرد و گفت:
+خانم هان نیکی رو ببینید. همیشه سیاه میپوشه. والا از همه هم سر حال تره... بزارید هر چی میخواد بپوشه که بریم دیر شد بخدا...
×بله هیونگ... شما هم فقط از من مایه بزار... بنده با لباس مشکی کول تر و جذاب ترم.
خانم هان: تو در هر صورت جذابی مادر... برید یکم دور بزنید حال و هاتون عوض شه. برای شام برمیگردید؟
+ بله نگران نباشید... زودتر میایم چون باید میون وو دارو هاش رو هم بخوره... فعلا
در ورودی را باز کرد و اشاره ای به من کرد. به سمتش رفتم که با چشم اشاره ای به مادرم کرد. نگاهی به مادرم کردم که نگران نگاهم می‌کرد. انگار چیزی مرا به سوی او هل میداد که به خودم آمدم، دیدم روبه رویش ایستاده‌ام.
_زود میام خونه مامان...
به وضوح دیدم که نفس آسوده خاطری کشید و اشک در چشمانش جمع شد. خیلی وقت بود که درست حسابی با کسی حرف نمیزدم و همین یک جمله آرامش خاطری برای او شد که ما را راهی کند.