به درخواست یکی از دوستام میخوام رمانی که اوایل انجین بودنم نوشتم رو بزارم اما نمیدونم چطوره.لطفا بخونید اگه خواستید بازم میزارم

رمان THE EDICTION

۹۶ ویدیو

پارت سوم رمان THE EDICTION (اعتیاد)

*Málek.H*HANDERSON
*Málek.H*HANDERSON

سر میز ناهار به غذاهای رنگی نگاهی انداختم. با دیدن "سامگیوپسال" که خیلی وقت بود از زندگی ما حذف شده بود صاعقه ای در ذهنم زد که دردش تا مغز استخوانم رسید... رنگ نگاه نیکی کمی نگران شده بود تا اقدام به برداشتن ظرف و دور کردنش کرد صدای هیسونگ توجه همه را جلب کرد
+ بزار بمونه نیکی دیگه کم کم باید شروع کنیم به اینا عادت کنه.
سر میز نشست و آن را از دست نیکی گرفت و کمی برای من در ظرف ریخت. نگاهی مهربان به رویم کردم و به غذا اشاره کرد.
+ بخور..‌. خوشمزست میدونم دوس داری پس فقط بخور اگه هم احیانا چیزی یادت اومد اهمیت نده فقط به این فکر کن که این فقط یه غذاس که تو عاشقشی...
راست می‌گفت من عاشق این غذا بودم... نه من از این غذا متنفر بودم تو کسی بودی که منو عاشق این غذا کرد. هجوم خاطرات و بغض سنگین در گلویم و نگاه های نیکی و اطرافیان همگی برای بهم ریختنم کافی بود که هیسونگ دستی بر شانه ام زد و نگاهی مهربان به چهره درهمم انداخت.
+منتظر چی هستی؟ شروع کن سرد بشه فایده نداره ها... اصلا صبر کن...
به حرکات تند و پشت سرهمش نگاه کردم و دیدم که چگونه لقمه کوچکی گرفت و سس مخصوصی که همیشه ازش استفاده می‌کرد را در آن ریخت... لقمه رو جلو دهانم گرفت. حتی فکر آن طعم آشنا راه گلویم را می‌بست. نگاهی بی حوصله و لرزان به او انداختم که با باز و بسته کردن چشمانش به یکباره راه گلویم باز شد و لقمه را فرو دادم. احساس ترس و هیجان به سراغم آمد. منتظر بودم آن طعم آشنا در دهانم بپیچد و مرا در خاطرات تلخم فرو ببرد. اما... نبود... هیچ طعم آشنایی احساس نکردم... به چشمانش خیره شدم. لبخند بزرگی زد به گونه ای که تمام خانه از زیبایی اش درخشان شد. دستش روی شانه ام قرار گرفت و با همان لبخند گفت:
+ از این به بعد این غذا رو خوردی یاد من بیوفت.باشه؟ مطمئنم توی این مدت غذا به این خوشمزگی نخورده بودیا. بخور این سس رو هیچ جا پیدا نمیکنی که دستور پخت خودمه...
نمیدونم واقعا مزش فرق داشت یا او اینگونه این را به من تحمیل می‌کرد. فقط همین را می‌دانم او هیسونگ بود و من در برابر او من توانی ندارم. باشه هیسونگ اینبار هم تو بردی...

نظرات (۲۸)

Loading...

توضیحات

پارت سوم رمان THE EDICTION (اعتیاد)

۱۸ لایک
۲۸ نظر

سر میز ناهار به غذاهای رنگی نگاهی انداختم. با دیدن "سامگیوپسال" که خیلی وقت بود از زندگی ما حذف شده بود صاعقه ای در ذهنم زد که دردش تا مغز استخوانم رسید... رنگ نگاه نیکی کمی نگران شده بود تا اقدام به برداشتن ظرف و دور کردنش کرد صدای هیسونگ توجه همه را جلب کرد
+ بزار بمونه نیکی دیگه کم کم باید شروع کنیم به اینا عادت کنه.
سر میز نشست و آن را از دست نیکی گرفت و کمی برای من در ظرف ریخت. نگاهی مهربان به رویم کردم و به غذا اشاره کرد.
+ بخور..‌. خوشمزست میدونم دوس داری پس فقط بخور اگه هم احیانا چیزی یادت اومد اهمیت نده فقط به این فکر کن که این فقط یه غذاس که تو عاشقشی...
راست می‌گفت من عاشق این غذا بودم... نه من از این غذا متنفر بودم تو کسی بودی که منو عاشق این غذا کرد. هجوم خاطرات و بغض سنگین در گلویم و نگاه های نیکی و اطرافیان همگی برای بهم ریختنم کافی بود که هیسونگ دستی بر شانه ام زد و نگاهی مهربان به چهره درهمم انداخت.
+منتظر چی هستی؟ شروع کن سرد بشه فایده نداره ها... اصلا صبر کن...
به حرکات تند و پشت سرهمش نگاه کردم و دیدم که چگونه لقمه کوچکی گرفت و سس مخصوصی که همیشه ازش استفاده می‌کرد را در آن ریخت... لقمه رو جلو دهانم گرفت. حتی فکر آن طعم آشنا راه گلویم را می‌بست. نگاهی بی حوصله و لرزان به او انداختم که با باز و بسته کردن چشمانش به یکباره راه گلویم باز شد و لقمه را فرو دادم. احساس ترس و هیجان به سراغم آمد. منتظر بودم آن طعم آشنا در دهانم بپیچد و مرا در خاطرات تلخم فرو ببرد. اما... نبود... هیچ طعم آشنایی احساس نکردم... به چشمانش خیره شدم. لبخند بزرگی زد به گونه ای که تمام خانه از زیبایی اش درخشان شد. دستش روی شانه ام قرار گرفت و با همان لبخند گفت:
+ از این به بعد این غذا رو خوردی یاد من بیوفت.باشه؟ مطمئنم توی این مدت غذا به این خوشمزگی نخورده بودیا. بخور این سس رو هیچ جا پیدا نمیکنی که دستور پخت خودمه...
نمیدونم واقعا مزش فرق داشت یا او اینگونه این را به من تحمیل می‌کرد. فقط همین را می‌دانم او هیسونگ بود و من در برابر او من توانی ندارم. باشه هیسونگ اینبار هم تو بردی...