در حال بارگذاری ویدیو ...

✙باید خوب باشی✙فیک یونگی✙پارت دهم✙

✙Blue Sun✙
✙Blue Sun✙

==10==
(حرفهای یونگی با &، تصوراتش با _ ، حرفهای ا/ت با @،و تصوراتش با + نمایش داده میشن، نویسنده و راوی هم ()، رئیس کمپانی یونگی #، سادان *)
&می. میخوام همین الان برام جبرانش کنی....     @چ.چطو....     (قبل اینکه حرف ا/ت تموم شه، یونگی صورتشو به ا/ت نزدیک میکنه و لبهاش رو میبوسه....)     (ا/ت احساس کرد قلبش از تپش ایستاد.... نمیتونست نفس بکشه! چشماش رو بهم فشار میداد ولی ازجاش ذره ای تکون نمیخورد....نمیدونست چرا... اما داشت همراهیش میکرد... گرمای نفسای یونگی رو میتونست به وضوح رو صورتش احساس کنه )  (بعد چند ثانیه یونگی پیشونیش رو روی پیشونی ا/ت میذاره و آروم دم گوشش زمزمه میکنه)     &از این ببعد میخوام که موهاتو باز بذاری.....    (پارچه سفید دور موهای ا/ت رو باز میکنه و آروم روی زمین میندازتش،،، صورتش رو به ا/ت)     &ب.ببخشید که بدون اجازه اینکارو کردم.... امیدوارم باهاش کنار بیای... م.من.... میرم بخوابم.... شب بخیر....      (یونگی چند قدم عقب عقب میره و بعدش به اتاقش برمیگرده و ا/ت هنوز همونجا وایساده به یه نقطه خیره شده)   (درسته... درسته که سکسکه‌ش دیگه بند اومده بود.... اما حالا بیشتر از قبل احساس میکرد داره خفه میشه! یجورایی، نفسش بالا نمیومد، دلیل این نفس تنگی چی بود؟؟ عشقی که خودش هم احساسش کرده بود،، یا ترس و اجتناب برای اینکه شبیه آدما نباشه؟؟ حتی برای خودشم قابل درک نبود.... چرا بجای اینکه پسش بزنه همراهیش کرد؟ چون خودش هم میخواست که این اتفاق بیفته؟ ) (ادامه در بخش نظرات)

نظرات (۱۲۳)

Loading...

توضیحات

✙باید خوب باشی✙فیک یونگی✙پارت دهم✙

۱۷ لایک
۱۲۳ نظر

==10==
(حرفهای یونگی با &، تصوراتش با _ ، حرفهای ا/ت با @،و تصوراتش با + نمایش داده میشن، نویسنده و راوی هم ()، رئیس کمپانی یونگی #، سادان *)
&می. میخوام همین الان برام جبرانش کنی....     @چ.چطو....     (قبل اینکه حرف ا/ت تموم شه، یونگی صورتشو به ا/ت نزدیک میکنه و لبهاش رو میبوسه....)     (ا/ت احساس کرد قلبش از تپش ایستاد.... نمیتونست نفس بکشه! چشماش رو بهم فشار میداد ولی ازجاش ذره ای تکون نمیخورد....نمیدونست چرا... اما داشت همراهیش میکرد... گرمای نفسای یونگی رو میتونست به وضوح رو صورتش احساس کنه )  (بعد چند ثانیه یونگی پیشونیش رو روی پیشونی ا/ت میذاره و آروم دم گوشش زمزمه میکنه)     &از این ببعد میخوام که موهاتو باز بذاری.....    (پارچه سفید دور موهای ا/ت رو باز میکنه و آروم روی زمین میندازتش،،، صورتش رو به ا/ت)     &ب.ببخشید که بدون اجازه اینکارو کردم.... امیدوارم باهاش کنار بیای... م.من.... میرم بخوابم.... شب بخیر....      (یونگی چند قدم عقب عقب میره و بعدش به اتاقش برمیگرده و ا/ت هنوز همونجا وایساده به یه نقطه خیره شده)   (درسته... درسته که سکسکه‌ش دیگه بند اومده بود.... اما حالا بیشتر از قبل احساس میکرد داره خفه میشه! یجورایی، نفسش بالا نمیومد، دلیل این نفس تنگی چی بود؟؟ عشقی که خودش هم احساسش کرده بود،، یا ترس و اجتناب برای اینکه شبیه آدما نباشه؟؟ حتی برای خودشم قابل درک نبود.... چرا بجای اینکه پسش بزنه همراهیش کرد؟ چون خودش هم میخواست که این اتفاق بیفته؟ ) (ادامه در بخش نظرات)

سرگرمی و طنز