پارت بیستم و سوم رمان THE EDICTION (اعتیاد)

*Málek.H*HANDERSON
*Málek.H*HANDERSON

_هیچ چی درست نمیشهههههه... چیو میخوای درست کنی؟ اعتیاد من به الکلو؟ نه ... اشتباه میکنی... شاید بتونی اونو درست کنی ولی هیچ وقت نمیتونی اعتیاد من به سونگهون رو درست کنی... من به اون آدم اعتیاد دارممم... به نفس هاششش... به بوی تنشش... به لمس هاش... من به اون آدم بدقول اعتیاد دارم میفهمییی؟؟؟ پس بزار از خاطراتم بنوشم... بزار مست باشم... نمیخوام منو از خاطرات اون نجات بدی.
+این چیزی که بخاطرش نمیخوای نجات پیدا کنی خاطرات سونگهون نیس... منجلابیه که با تخیلات سمیت درست کردی... با این کارات فقط درد هایی که خودت ساختی و تنها خودت مستحقش هستی، قلب سونگهون رو به درد میاره... پس اگه میخوای حالا پا پس بکش...
جام شراب که هیچ،صدای شکستن قلب و ستون های نیمه استوار میون وو را هم شنیدم.
گاهی اوقات برای رشد و نجات چیزی، باید شکست و برید... همانند درختی که برای رشد، هَرَسش می‌کنند‌.
صلابت و تیزی کلامم لازم بود تا دوباره برگردد. باید ذهنش را از منجلابی که ساخته بود، پاک میکردم تا رشد کند... تا دوباره برگردد...
_میخوای چیکار کنم؟
هنوز هم صدای گرفته اش غم عظیمی بر تنم می‌نشانَد.
+بهم قول بده... قول بده پا پس نکشی... توی این راه خسته میشی ولی پا پس نکش...
شاید صدای شکسته شدن و هزار تکه شدن بطری شراب که میون وو از دست من کشید و روی زمین انداخت، برای گوش هر کسی ناخوشایند باشند، اما برای منی که توانسته بودم میون وو را مجاب کنم که پا پس نکشد مانند طنین آواز پرندگان زیبا بود.
_اگه راضی شدی برو بیرون میخوام بخوابم...
+باشه اینا جمع میکنم بعد میرم.
_نه بزار بمونه...میخوام به یادگار از امروز اینجا فعلا بمونن... امروز نباید فراموش شه...
+پس مراقب باش که یادگاری ها زخم نندازن رو تنت...خوب استراحت کن... یه ساعت دیر تر دارو هاتو میدم که اون یه ذره الکلی هم که تو بدنت هس بپره...
هنوز چشم غره و ابرو های درهمش را به یاد دارم.
میون وو راست می‌گفت آن روز نباید فراموش شود...
نمیدانم چقدر زمان گذشته بود و من در خاطرات گذشته فرو رفته بودم. چهره اش در عین مصمم بودن مهربان شده بود. گویی آماده بود... آماده ی نبرد برای زندگی کردن.
به رویش لبخند زدم. میخواستم بداند کنارش هستم... برای شروع آینده... آینده ی جدید ما...

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

پارت بیستم و سوم رمان THE EDICTION (اعتیاد)

۱۱ لایک
۰ نظر

_هیچ چی درست نمیشهههههه... چیو میخوای درست کنی؟ اعتیاد من به الکلو؟ نه ... اشتباه میکنی... شاید بتونی اونو درست کنی ولی هیچ وقت نمیتونی اعتیاد من به سونگهون رو درست کنی... من به اون آدم اعتیاد دارممم... به نفس هاششش... به بوی تنشش... به لمس هاش... من به اون آدم بدقول اعتیاد دارم میفهمییی؟؟؟ پس بزار از خاطراتم بنوشم... بزار مست باشم... نمیخوام منو از خاطرات اون نجات بدی.
+این چیزی که بخاطرش نمیخوای نجات پیدا کنی خاطرات سونگهون نیس... منجلابیه که با تخیلات سمیت درست کردی... با این کارات فقط درد هایی که خودت ساختی و تنها خودت مستحقش هستی، قلب سونگهون رو به درد میاره... پس اگه میخوای حالا پا پس بکش...
جام شراب که هیچ،صدای شکستن قلب و ستون های نیمه استوار میون وو را هم شنیدم.
گاهی اوقات برای رشد و نجات چیزی، باید شکست و برید... همانند درختی که برای رشد، هَرَسش می‌کنند‌.
صلابت و تیزی کلامم لازم بود تا دوباره برگردد. باید ذهنش را از منجلابی که ساخته بود، پاک میکردم تا رشد کند... تا دوباره برگردد...
_میخوای چیکار کنم؟
هنوز هم صدای گرفته اش غم عظیمی بر تنم می‌نشانَد.
+بهم قول بده... قول بده پا پس نکشی... توی این راه خسته میشی ولی پا پس نکش...
شاید صدای شکسته شدن و هزار تکه شدن بطری شراب که میون وو از دست من کشید و روی زمین انداخت، برای گوش هر کسی ناخوشایند باشند، اما برای منی که توانسته بودم میون وو را مجاب کنم که پا پس نکشد مانند طنین آواز پرندگان زیبا بود.
_اگه راضی شدی برو بیرون میخوام بخوابم...
+باشه اینا جمع میکنم بعد میرم.
_نه بزار بمونه...میخوام به یادگار از امروز اینجا فعلا بمونن... امروز نباید فراموش شه...
+پس مراقب باش که یادگاری ها زخم نندازن رو تنت...خوب استراحت کن... یه ساعت دیر تر دارو هاتو میدم که اون یه ذره الکلی هم که تو بدنت هس بپره...
هنوز چشم غره و ابرو های درهمش را به یاد دارم.
میون وو راست می‌گفت آن روز نباید فراموش شود...
نمیدانم چقدر زمان گذشته بود و من در خاطرات گذشته فرو رفته بودم. چهره اش در عین مصمم بودن مهربان شده بود. گویی آماده بود... آماده ی نبرد برای زندگی کردن.
به رویش لبخند زدم. میخواستم بداند کنارش هستم... برای شروع آینده... آینده ی جدید ما...