پارت هشتم رمان THE EDICTION(اعتیاد)دوستان چون نما از یه حدی بیشتر اجازه نمیده بزارم ادامه پارت ۸ رو در ویدیو دیگه قرار دادم

*Málek.H*HANDERSON
*Málek.H*HANDERSON

به محتویات گیلاس نگاهی کردم. شراب مورد علاقه خودش بود. او را فقط یک بار در حال نوشیدن دیده بودم و بعد از آن هرگز ندیدم لب به این نوشیدنی ها بزند.گیلاس را به لب هایم نزدیک کردم که دستش روی دستم نشست. نگاهی تاکیدی به چهره عبوسم انداخت و جدی گفت:
+کم کم و جرعه جرعه... یه نفس ممنوع.
نگاه چشمانش و قدرت کلامش مرا به اطاعت وا می‌داشت. منی که افسار دلم را به قصد کشتن خود به دور گردنم پیچیده بودم اما در کنار او هیچ نبودم و افسارم به دست او بود. نمی‌دانم برایم خوشایند بود یا نه اما حرف بعدی اش مرا از فکر کردن وا داشت...
+دریا بهت چه حسی میده؟
_خودت چی فکر میکنی؟
+فکرای قبلا رو نمیگم. الان بهش نگاه کن... چی میبینی؟
_ یه عالمه آب میبینم همین. موج های وحشی ای رو میبینم که میخواد خاطراتمو محکم به تن خستم بکوبه...
+دیگه دریا رو دوس نداری؟
_ببینم تو دوس داری؟
+الان موضوع منم؟
_چرا همیشه من باید موضوع باشم؟
+ چون برای کمک به تو اینجام
_همین که اوردیم اینجا خوبه، خودم میترسیدم تنها بیام...
سکوت کردم. ترس...ترس از دریا نبود که نمیگداشت به اینجا برگردم. ترس از خاطراتم نبود. ترس از خودم بود. ترس از اینکه خودم را ببازم...غافل از این که مدت هاست خودم را باخته ام...
تا خواست حرفی بزند سریع میان کلامش پریدم و گفتم:
_ بیا اینبار در مورد تو حرف بزنیم
+ببینم چی میخوای بدونی؟
_میخوام بدونم اون غم تو چشمات چیه؟ احیانا بخاطر من که نیست؟ هست؟
+تو الان یکی از عزیزان منی و دردت برام دردناکه اما نگران نباش اون حس اصلا به تو ربط نداره...
_وقتی دریا رو دیدی اینجوری شدی بعد میگی به من ربط نداره. قبلا بهت گفتم نمیخوام دلت برای من بسوزه.
+نگران نباش خانوم من اصلا بهت حس ترحم ندارم خیالت تخت. بعد ببینم آخه تو مگه تو زندگی منی که اینجوری میگی؟
_نه ولی تو که تو زندگیم هستی. این همه تو توی زندگی من فضولی میکنی یکم هم من...
+عجب من فضولی نمیکنم دارم کمکت میکنم شنگول خانوم.
چشمانم درشت شد. اولین بار بود اینگونه با من بحث می‌کرد.بلند خندید و به قیافه متعجب من نگاه کرد. در یک چشم بهم زدن شراب در گیلاس را روی صورتش ریختم که اینبار او بود که متعجب به من نگاه می‌کرد. بعد چند ثانیه لبانش به خنده کش آمد.
+بلخره موفق شدم
_چی؟
+بلخره بعد ۶ ماه تونستم بخندونمت.پوزخند های مسخرت نه ها لبخند؛یه لبخند قشنگ و واقعی...

نظرات (۲۴)

Loading...

توضیحات

پارت هشتم رمان THE EDICTION(اعتیاد)دوستان چون نما از یه حدی بیشتر اجازه نمیده بزارم ادامه پارت ۸ رو در ویدیو دیگه قرار دادم

۱۶ لایک
۲۴ نظر

به محتویات گیلاس نگاهی کردم. شراب مورد علاقه خودش بود. او را فقط یک بار در حال نوشیدن دیده بودم و بعد از آن هرگز ندیدم لب به این نوشیدنی ها بزند.گیلاس را به لب هایم نزدیک کردم که دستش روی دستم نشست. نگاهی تاکیدی به چهره عبوسم انداخت و جدی گفت:
+کم کم و جرعه جرعه... یه نفس ممنوع.
نگاه چشمانش و قدرت کلامش مرا به اطاعت وا می‌داشت. منی که افسار دلم را به قصد کشتن خود به دور گردنم پیچیده بودم اما در کنار او هیچ نبودم و افسارم به دست او بود. نمی‌دانم برایم خوشایند بود یا نه اما حرف بعدی اش مرا از فکر کردن وا داشت...
+دریا بهت چه حسی میده؟
_خودت چی فکر میکنی؟
+فکرای قبلا رو نمیگم. الان بهش نگاه کن... چی میبینی؟
_ یه عالمه آب میبینم همین. موج های وحشی ای رو میبینم که میخواد خاطراتمو محکم به تن خستم بکوبه...
+دیگه دریا رو دوس نداری؟
_ببینم تو دوس داری؟
+الان موضوع منم؟
_چرا همیشه من باید موضوع باشم؟
+ چون برای کمک به تو اینجام
_همین که اوردیم اینجا خوبه، خودم میترسیدم تنها بیام...
سکوت کردم. ترس...ترس از دریا نبود که نمیگداشت به اینجا برگردم. ترس از خاطراتم نبود. ترس از خودم بود. ترس از اینکه خودم را ببازم...غافل از این که مدت هاست خودم را باخته ام...
تا خواست حرفی بزند سریع میان کلامش پریدم و گفتم:
_ بیا اینبار در مورد تو حرف بزنیم
+ببینم چی میخوای بدونی؟
_میخوام بدونم اون غم تو چشمات چیه؟ احیانا بخاطر من که نیست؟ هست؟
+تو الان یکی از عزیزان منی و دردت برام دردناکه اما نگران نباش اون حس اصلا به تو ربط نداره...
_وقتی دریا رو دیدی اینجوری شدی بعد میگی به من ربط نداره. قبلا بهت گفتم نمیخوام دلت برای من بسوزه.
+نگران نباش خانوم من اصلا بهت حس ترحم ندارم خیالت تخت. بعد ببینم آخه تو مگه تو زندگی منی که اینجوری میگی؟
_نه ولی تو که تو زندگیم هستی. این همه تو توی زندگی من فضولی میکنی یکم هم من...
+عجب من فضولی نمیکنم دارم کمکت میکنم شنگول خانوم.
چشمانم درشت شد. اولین بار بود اینگونه با من بحث می‌کرد.بلند خندید و به قیافه متعجب من نگاه کرد. در یک چشم بهم زدن شراب در گیلاس را روی صورتش ریختم که اینبار او بود که متعجب به من نگاه می‌کرد. بعد چند ثانیه لبانش به خنده کش آمد.
+بلخره موفق شدم
_چی؟
+بلخره بعد ۶ ماه تونستم بخندونمت.پوزخند های مسخرت نه ها لبخند؛یه لبخند قشنگ و واقعی...