در حال بارگذاری ویدیو ...

قسمت اول * پارت دوم * رمان ♣♦بهترین سلطنت♦♣

♦⚚Pʀɪɴᴄᴇss ⋅∙⋅ Aɴɪsᴀ ~ Rᴇɢɪɴᴀ⚚♦
♦⚚Pʀɪɴᴄᴇss ⋅∙⋅ Aɴɪsᴀ ~ Rᴇɢɪɴᴀ⚚♦

آدریانوس به آنیسا نگاه میکنه : میشنوم!!
آنیسا چند قدم میره جلوتر و با چهره ی گرفته ایی به زمین خیره میشه : پدر!! تا کیی من نباید از قلعه بیرون برم!؟...من می خوام دنیای بیرون رو بشناسم یا حداقل ببینمش ، نمیدونم چرا اما...یک حس عجیبی بهم میگه یک جای زندگیم مشکل داره...منظورم اینه که...چرا من باید انسان به دنیا بیام وقتی همه توی این قلعه غیر انسانن!! ... پدر ، لطفا بذارین من......
آدریانوس که از شنیدن حرفای آنیسا حسابی به هم ریخته بودو تو اون لحظه جوابی برای گفتن نداشت به طور وحشیانه ایی حرف آنیسا رو قطع میکنه تا بحثو عوض کنه ... صداشو بالا میبره و بهش میگه : دختره ی احمق!! فک کردم چی شده که تو این ساعت اومدی اینجا!!....بزرگ که بشی خودت جواب سوالاتو میگیری من وقت توضیح دادن به این سوالای سطحی رو ندارم!!!...حالا زود برگرد به اتاقت!!....به ویکتور اشاره میکنه که آنیسارو از اونجا ببره
آنیسا با ناراحتی به چهره ی سرد و خشمگین پدرش نگا میکنه : چرا اینقدر زود عصبانی میشی پدر منکه چیز بدی نگفتم!!
آدریانوس بدون توجه به حرف آنیسا به ویکتور میگه : انگار تو اصلا به وظایفت عمل نمیکنی...چطور اجازه دادی اون این موقع شب بیاد اینجا و از این حرفا بزنه!؟....*از روی تخت بلند میشه و سمت دوتاشون میره * این دفعه رو نادیده میگیرمتون چون فردا روز بزرگیه و نمی خوام عصابم داغون باشه!! فقط زود از جلو چشمام دور بشین.
ویکتور بدون وقفه از آدریانوس اطاعت میکنه و دست آنیسا رو میگیره تا با خودش ببره بیرون اما آنیسا درحالی که چشماش پر از اشک شده بود با لحن آرومی به پدرش میگه : فردا از دل دخترت مهم تره؟!
همونجا آدریانوس محکم تو صورت آنیسا میزنه و میوفته روی زمین : قبل از اینکه حرف بزنی خوب فکر کن!! همه ی این کارا بخاطر دل توی...من نمی خوام جوری بزرگ بشی که بقیه بتونن از احساسات بچگانت سواستفاده کنن.....برو بیرون!
ویکتور که از تعجب خشکش زده بود زود به خودش میادو آنیسارو از روی زمین بلند میکنه ، با ادای احترام از اتاق آدریانوس همراه آنیسا بیرون میاد.
آنیسا که دیگه هیچ حرفی نمیزد با افسردگی بدون توجه به ویکتور راشو میکشه و میره سمت اتاقش.....ویکتور که به رفتنش نگاه میکرد آروم با خودش میگه : امیدوارم فردا مشکلی پیش نیاد .
چند ساعت میگذره و نزدیک صبح میشه....
ادامه در *قسمت دوم*

نظرات (۱۰)

Loading...

توضیحات

قسمت اول * پارت دوم * رمان ♣♦بهترین سلطنت♦♣

۱۸ لایک
۱۰ نظر

آدریانوس به آنیسا نگاه میکنه : میشنوم!!
آنیسا چند قدم میره جلوتر و با چهره ی گرفته ایی به زمین خیره میشه : پدر!! تا کیی من نباید از قلعه بیرون برم!؟...من می خوام دنیای بیرون رو بشناسم یا حداقل ببینمش ، نمیدونم چرا اما...یک حس عجیبی بهم میگه یک جای زندگیم مشکل داره...منظورم اینه که...چرا من باید انسان به دنیا بیام وقتی همه توی این قلعه غیر انسانن!! ... پدر ، لطفا بذارین من......
آدریانوس که از شنیدن حرفای آنیسا حسابی به هم ریخته بودو تو اون لحظه جوابی برای گفتن نداشت به طور وحشیانه ایی حرف آنیسا رو قطع میکنه تا بحثو عوض کنه ... صداشو بالا میبره و بهش میگه : دختره ی احمق!! فک کردم چی شده که تو این ساعت اومدی اینجا!!....بزرگ که بشی خودت جواب سوالاتو میگیری من وقت توضیح دادن به این سوالای سطحی رو ندارم!!!...حالا زود برگرد به اتاقت!!....به ویکتور اشاره میکنه که آنیسارو از اونجا ببره
آنیسا با ناراحتی به چهره ی سرد و خشمگین پدرش نگا میکنه : چرا اینقدر زود عصبانی میشی پدر منکه چیز بدی نگفتم!!
آدریانوس بدون توجه به حرف آنیسا به ویکتور میگه : انگار تو اصلا به وظایفت عمل نمیکنی...چطور اجازه دادی اون این موقع شب بیاد اینجا و از این حرفا بزنه!؟....*از روی تخت بلند میشه و سمت دوتاشون میره * این دفعه رو نادیده میگیرمتون چون فردا روز بزرگیه و نمی خوام عصابم داغون باشه!! فقط زود از جلو چشمام دور بشین.
ویکتور بدون وقفه از آدریانوس اطاعت میکنه و دست آنیسا رو میگیره تا با خودش ببره بیرون اما آنیسا درحالی که چشماش پر از اشک شده بود با لحن آرومی به پدرش میگه : فردا از دل دخترت مهم تره؟!
همونجا آدریانوس محکم تو صورت آنیسا میزنه و میوفته روی زمین : قبل از اینکه حرف بزنی خوب فکر کن!! همه ی این کارا بخاطر دل توی...من نمی خوام جوری بزرگ بشی که بقیه بتونن از احساسات بچگانت سواستفاده کنن.....برو بیرون!
ویکتور که از تعجب خشکش زده بود زود به خودش میادو آنیسارو از روی زمین بلند میکنه ، با ادای احترام از اتاق آدریانوس همراه آنیسا بیرون میاد.
آنیسا که دیگه هیچ حرفی نمیزد با افسردگی بدون توجه به ویکتور راشو میکشه و میره سمت اتاقش.....ویکتور که به رفتنش نگاه میکرد آروم با خودش میگه : امیدوارم فردا مشکلی پیش نیاد .
چند ساعت میگذره و نزدیک صبح میشه....
ادامه در *قسمت دوم*