در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۳۴۲

۶ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

*رای تو دستش یه یاری(نیزه) سه شاخه ظاهر کرد و رو به ناکا گفت: برو داخل در رو هم از داخل ببند،...
* بعد پوزخندی زد و گفت: غذا با پای خودش اومد
-n- کنارت میمونم
* رای با عصبانیت گفت: گفتم برو داخل
* ناکا با دیدن مردی با قیافه ای وحشتناک، که از میان مه ظاهر شد،
داخل خانه دوید و گیره در رو انداخت،..‌.رای نیزه رو محکم توی دستش فشرد،
شکارچی با کلاه و شنل پشمی که داشت شبیه هیولاها به نظر میرسید،
باران کم کم باریدن گرفت ،
شکارچی از زیر شنلش در حالی که پوز خند به لب داشت گفت : پس درست شنیدم که شما یوکایی ها موجودات سخت جونی هستین،
*و تفنگ بزرگشو از زیر شنلش بیرون اورد، و سمت رای نشونه رفت: ببینم با اون نیزه اَهده بوق چطور میخوای ، جلوی تیرهای منو بگیری!
*رای با نیروی رعد حالتی الکتریکی به نیزه داد،
...شکارچی هم بی معطلی سمت رای شلیک کرد،
رای به موقع از جلوی تیر خودشو کنار کشید و سمت شکارچی حمله کرد،
شکارچی همی یک قدم به عقب پرید، و با تغییر دادن سریع محلش ، همزمان تیر دیگه ای به رای شلیک کرد،
رای با نیزه اش مسیر تیر رو تغییر داد و رعد نیزه اشو سمت شکارچی فرستاد،
و رعد نیمی از شنل پشمینشو شکافت، و شکارچی قسمت پاره رو سریع از شنلش جدا کرد،
و طرفی انداخت،
//* تاکنو جلوی در یکی از خانه ها ایستاد و رو به یاکی گفت: این همون جاییه که گفتم
...* چند لحظه بعد زن میانسالی با کیمونویی مُندرس و موهای بلندی که به روش سنتی با یه سنجاق سرِ درشت و بلند با دو آویز نگینی که از ابتدای سنجاق سر آویزان بود، قسمتی از موهاشو بالای سرش جمع کرده بود،...در رو باز کرد،
زن با اینکه اولش چهره ای عبوس داشت ، اما با دیدن تاکنوبا خوشحالی لبخند زد و گفت: خیلی خوش آمدی،تاکنو- سان...
ادامه نظرات

نظرات (۶)

Loading...

توضیحات

داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۳۴۲

۲۰ لایک
۶ نظر

*رای تو دستش یه یاری(نیزه) سه شاخه ظاهر کرد و رو به ناکا گفت: برو داخل در رو هم از داخل ببند،...
* بعد پوزخندی زد و گفت: غذا با پای خودش اومد
-n- کنارت میمونم
* رای با عصبانیت گفت: گفتم برو داخل
* ناکا با دیدن مردی با قیافه ای وحشتناک، که از میان مه ظاهر شد،
داخل خانه دوید و گیره در رو انداخت،..‌.رای نیزه رو محکم توی دستش فشرد،
شکارچی با کلاه و شنل پشمی که داشت شبیه هیولاها به نظر میرسید،
باران کم کم باریدن گرفت ،
شکارچی از زیر شنلش در حالی که پوز خند به لب داشت گفت : پس درست شنیدم که شما یوکایی ها موجودات سخت جونی هستین،
*و تفنگ بزرگشو از زیر شنلش بیرون اورد، و سمت رای نشونه رفت: ببینم با اون نیزه اَهده بوق چطور میخوای ، جلوی تیرهای منو بگیری!
*رای با نیروی رعد حالتی الکتریکی به نیزه داد،
...شکارچی هم بی معطلی سمت رای شلیک کرد،
رای به موقع از جلوی تیر خودشو کنار کشید و سمت شکارچی حمله کرد،
شکارچی همی یک قدم به عقب پرید، و با تغییر دادن سریع محلش ، همزمان تیر دیگه ای به رای شلیک کرد،
رای با نیزه اش مسیر تیر رو تغییر داد و رعد نیزه اشو سمت شکارچی فرستاد،
و رعد نیمی از شنل پشمینشو شکافت، و شکارچی قسمت پاره رو سریع از شنلش جدا کرد،
و طرفی انداخت،
//* تاکنو جلوی در یکی از خانه ها ایستاد و رو به یاکی گفت: این همون جاییه که گفتم
...* چند لحظه بعد زن میانسالی با کیمونویی مُندرس و موهای بلندی که به روش سنتی با یه سنجاق سرِ درشت و بلند با دو آویز نگینی که از ابتدای سنجاق سر آویزان بود، قسمتی از موهاشو بالای سرش جمع کرده بود،...در رو باز کرد،
زن با اینکه اولش چهره ای عبوس داشت ، اما با دیدن تاکنوبا خوشحالی لبخند زد و گفت: خیلی خوش آمدی،تاکنو- سان...
ادامه نظرات