بچه های پشت باران : شعر از مظفر امینی با صدای اصغر معینی « بچه های پشتِ باران »
بادی که از کرانه ی حرف و حدیث می آمد مسافر پا به ماهِ فصلِ گمشده بود که از فاتحه خوانیِ خدا می آمد با دستانی پُر از خاکستر... ¤ بیرقی که می دوید روی شانه باد بیقرارِ حادثه بود و یالِ اسب سرکشِ خیال را مستانه می کشید به تابِ گیسوانِ بافته ی پاییز زیر پوستِ شب با دستی که عشق را چشیده بود
بی هیچ چشم داشتی به نجابتِ آفتاب و چشم های اشک آلوده ی بادبانِ کوچ سُم بر زمین می کوبید قاصدکی که باد را گم کرده بود و پیغام را... ¤ ¤ کودکانه به هوا می پریدیم در رویای روزی همین حوالیِ دَم کرده ی زمین و چرخش داس ها و آواز غمگینِ بلدرچین ها که ردِ باد را در تنگه خواهیم بست سنگین ترین ابر باکره را بر بالهای باد خواهیم نهاد دستی به کشاله ی رانِ مادیانِ کهرش خواهیم زد تا بتازد ، بتازد به تاخت بر چشم انتظاریِ خاک تب کرده ی دیارمان و ما لبخند زنان در گوشِ قاصدکِ خسته بخوانیم پیغام گم شده بارش باران بود باران...