من نمیگُنجم در آن چشمان تنگ با دل من آسمانها نیز تنگی میکنند روی جنگلها نمیآیم فرود شاخه زلفی گو مباش آب دریا ها کفاف تشنه ی این درد نیست بره هایت میدوند جوی باریکه عزیزم راه خود گیر و برو یک شب مهتابی از این تنگنا بر فراز کوهها پر میزنم میگذارم میروم ناله ی خود میبرم
میگذارم میروم ناله ی خود میبرم دردسر کم میکنم
چشم های خیره میپاید مرا غرش تمساح میآید به گوش کِبر فرعونی و سحر سامریست دست موسی و محمد با من است
میروی وعده ی آنجا که با هم روز وشب را آشتیست صبح چندان دور نیست