چقدر گذشته مگر چقدر عاشقانه نخوانده ای مگر چقدر از کبوتر خانه ها دور شده ای که این همه بوی مرثیه گرفته ای بوی گریز و شعر را به توپ می بندی و سلام ها را به آب می دهی و سمت لبخند آفتابگردان را ابری می کنی عکس ها دروغ نمی گویند زمانی از تو بوسه می ریخت لیلاکوه شاهد خوبی ست و این سوتر رودهن ِخاطره نویس زمانی میان آه های شال و کلاهت جنون سنجاق بود ای به داد من نرسیده مگر چند جاده از من دوری چند بهشت چند جهنم چنان دور که گلهای پیراهنم را نمی شناسی و تب سَربندم را نمی گیری بگذار کمی رنگ شب کلاهت به یادم بماند بگذار این بار دستها حرف بزنند بگذار حرف ها حرف بیاورند و بوسه ها بوسه بیا و به آمدن مجال حضور بده بگذار اتفاق ها بیافتند فقط بگذار ای به داد من نرسیده ای یاغی.....