شامگاه روزی که داشتم آخرین دقایق سالی را سپری میکردم که پر از خاطرات تو بود به چیزی پی بردم
به چیزی که خیلی وقت بود کادوپیچ شده گوشه ذهنم افکار تاریک و مبهم رویش سایه انداخته بودند ...
من ، بیشتر از چیزی که حس میکنم به تو فکر میکردم ...
بیشتر از گریه های شبانه ، بیشتر از لبخند های ناگهانی وسط مشغله ها یا شاید هم بیشتر از تمام خاطراتت که هنوز زیر تختم نگهشان میدارم...
من چه؟ درکنار او جایی برای من هست؟ قطعا نه
_Hara