در دنیایی غافلگیرکننده،
در میانهی روزهای بیخبری،
عشق برایم یک رویا بود،
یک خیال دور،
که در سایههای روزمرگی گم شده بود.
چشمهایم به دنبال روزنهای از نور بودند،
که ناگهان، تو آمدی..
عشق تو چون نسیمی نرم،
در دل تاریکم وزید.
و من، بیخبر از این احساس،
به سمت تو کشیده شدم.
هر کلمهات،
مرا به عمق خود کشید.
حالا، هر صبح با نام تو آغاز میشود.
و هر شب، در خوابهایم،
چهرهات را میجویم
چون ستارهای در آسمانهای دور.
چگونه میتوانم تو را توصیف کنم؟
عشقی که در لحظهای ناخواسته،
تمام زندگیم را پر کرده است.
و من، در حیرت این جادو،
تنها میتوانم بگویم:
-عشق تو به تار و پود زندگیام بافته شده است.-