سرگرمی و طنز ورزشی کارتون و انیمیشن علم و فن آوری خودرو و وسایل نقلیه آموزش موسیقی و هنر اخبار و سیاست حیوانات و طبیعت بازی حوادث مذهبی
۱۳۹۵/۰۳/۲۶
روزها همینطور میگذشت و میگذشت و حال پدرام روز به روز بدتر .حس درد عمیقی تو اعماق جونش بود و دلواپس این که نیا کجاست و چی کار میکنه تا اینکه یه روز پدرام توی مطبش نشسته بود که منشی در زد
-بیا تو
-اقای دکتر همین چند دقیقه پیش این پاکت رو براتون اوردن
پدرام دست دراز کرد و پاکت رو گرفت و گفت ممنون میتونی بری
-چشم اقای دکتر
منشی از اتاق بیرون رفت و پدرام پاکت رو باز کرد نگاهی به محتوای توی پاکت کرد و اهی کشید بعد این همه اتفاقات تازه جواب ویژای تحصیلی اومده بود .ویزای تحصیلی اون و نیا .پوزخندی زد و خواست پاکت رو به سطل اشغال بندازه که چیزی فکرشو به خودش مشغول کرد .رفتن به لندن بد نبود و البته یه فکر عالی بود برای مدتی از ایران دور شدن براش خیلی بهتر بود .تلفن رو برداشت و به منشی وصل شد
-خانم بیاین اتاق من
-چشم اقای دکتر
دقایقی بعد منشی داخل شد و گفت :چیزی شده اقای دکتر؟
-تمومی مریضا رو از فردا ارجاع بدین به دکتر مدنی .
-چرا اقای دکتر ؟اتفاقی افتاده؟
-قراره که با گرفتن یک مدرک جدید به انگلستان مهاجرت کنم
-امااقای دکتر سرمن چی میاد؟
-شما میرید مطب دکتر امجد .یکی از دوستان من جای من میاد .پرونده های پزشکی رو همه رو بایگانی کنید بفرستید مطب دکتر مدنی
-چشم اقای دکتر
-راستی برای منم هماهنگ کن ببین اولین پرواز کی هست ؟
-مستقیم می خواین اقای دکتر؟
-اگرم نشد از ترکیه به انگلستان میرم
-باشه اقای دکتر .اگه دیگه کاری نیست من برم؟
-نه کاری نیست...
منشی از اتاق بیرون رفت پدرام کشوی میزشو باز کرد قاب عکس خودشو نیا رو بیرون اورد و گفت تو رفتی یه گوشه ی دنیا و منم دارم میرم یه گوشه ی دیگه .دلم برات تنگ شده نیا خیلی دلم برات تنگ شد.