رمان THE EDICTION
پارت بیست و هشتم رمان THE EDICTION (اعتیاد)
نگاهی به ظرف جلوی صورتم کردم... بوش دیوانه کننده بود. قیافه اش هم خوب بود. اشتهایم تحریک شده بود و انگار هیسونگ راست میگفت که دارو اشتهایم را زیاد کرده بود... همزمان با نیکی رشته ها را همراه با تخم مرغ درون دهانم گذاشتم. احساس کردم تمام خوشمزگی دنیا در دهانم جمع شده بود.
×واوووو... عجب چیزی شدهههه... آشپزیت عالیه ها... تو عمرم رامیون به این خوبی نخورده بودم.
+نوش جون... خواستی بازم هس... میون وو نظر تو چیه؟
نخواستم الکی روی خوش نشان دهم. خوشمزه بود اما حوصله تعریف کردن از او را نداشتم. به چشم های مشتاقش نگاه کردم. سرم را پایین انداختم و و با رشته ها بازی کردم.
_بد نبود موقع تلف شدن از گرسنگی میشه روت حساب باز کرد.
×خدایا شکرت نمردیم و یه تعریف نصفه نیمه از دهن ایشون شنیدیم...
با چاپستیک لقمه بزرگی برداشت و در دهانش گذاشت که انگار چیزی یادش آمده باشد گفت:
×اهاااااا... راستی یادم رفت جونگ سونگ حالتو میپرسید. برات سلام هم رسوند.بچه های دانشگاه خیلی منتظرتن برگردی.
_بگو منتظر نباشن... حوصله ندارم.
نیکی خواست حرفی بزنه که هیسونگ گفت:
+بابا دهنتون رو خالی کنید برید باهم بجنگید... مردم جنگ هم میخوان برن مسواک میزنن میرن...
خنده مون گرفت. لحن و قیافه هیسونگ به شدت مسخره بود. نیکی که به راحتی خندید... من... من چی؟... خنده یادم رفته بود. تو ذهنم خندیدم؛ یه خنده تلخ به زندگیم...
توی فکر بودم که ناگهان دهانم پر شد و انگار عسل به جانم تزریق کردند. نگاهی به هیسونگ کردم که کنارم نشسته بودو رشته های رامیون را در دهانم فرو برده بود.
+حیف نیس تو فکر غرق شی الکی هی فکرای مسخره بدی به خورد خودت؟ اینکه خوشمزه تره... حیف میشه ها زود بخورش...
حرف های بعدش را اصلا به یاد ندارم. فقط طعم رامیون بود که در جانم مینشست و مجال فکر کردن به چیزی را به من نمیداد. شاید این اولین باری بود که صمیمانه محبتش را دریافت میکردم چون همیشه او را از خودم می راندم. بعضی آدم ها هستن که وقتی نمک گیرشان شوی تا آخر عمر درگیر وجودشان میشوی و من درگیر او شدم... درگیر اولین طعم آشنایی...
نظرات (۲۴)