عشق خوناشامی پارت یک (کپشن)

kati  #آسا- سولی-بعدی- نیست  #نماشایی_ها_ از هم_حمایت_میکنن

عشق خوناشامی
پارت یک

پاییز 2025

بیوگرافی کوچیک از شخصیت های اصلی:

سلام! اسم من لیندا هست من توی یه دبیرستان در شهر شیکاگو درس میخونم و خب بچه اونقدرا باهام صمیمی نیستن و فقط یه دوست دارم که اسمش بری هست، من تنها زندگی میکنم البته فعلا چون خانوادم رفتن یه مسافرت نسبتاً طولانی

سلام! اسم من لوکاس هست و من یک خوناشام هستم خیلی سعی دارم مخفیش کنم و همینکارم میکنم، البته به اصرار خانوادم چون اونا دوست ندارن ادما بفهمن ما وجود داریم و یه تنفر از ادما دارن، خلاصه من توی یه دبیرستان توی شهر شیکاگو درس میخونم و دوستای زیادی دارم، و خب باید یه اعترافی هم بکنم، من عاشق یه دختر به اسم لیندا شدم و خب نمیدونم چیکار باید بکنم......

چهارشنبه:

(صدای زنگ خوردن الارم)

لیندا:(درحال قطع کردن الارم و چک کردنش)

لیندا: (درحال قطع کردن الارم و چک کردنش) چیییییی پنج بار تا الان زنگ خوردههه؟ وایییی دیرم شددددد

(درحال لباس پوشیدن و اماده شدن)

لیندا: خبب همچی رو برداشتم وقتشه که برم

در راه مدرسه

لیندا: هوفففف بلاخره رسیدم

(درحال رفتن داخل مدرسه)

بری: عععع سلاممم لیندا

لیندا: سلام بری

بری: خیلی دیر کردیا بدو بریم سر کلاس

لیندا: اره میدونم، بریم

سر کلاس:

معلم خب بچه ها تاریخ داریم کتاب های تاریختون رو بزارید رو میز

لیندا: اههههههه از تاریخ متنفرمممممممم

درحال گذورندن مدرسه و کلاس تاریخ

زنگ شیشم (اخر):

بری: هی لیندا این پسره لوکاس چرا هی تو رو نگاه میکنه نکنه چیزی بینتونه

لیندا: چی میگیی بری احمق نباششش

بری: هعی باشه

مدرسه تموم شد و لیندا داشت به همراه بری به خونه برمیگشت

امیدوارم تا اینجا خوشتون اومده باشه چون بار اولمه زیاد تجربه ندارم (. ❛ ᴗ ❛.)

پارت دومشو هروقت اماده شد میزارم

نظرات (۳۲)

Loading...

توضیحات

عشق خوناشامی پارت یک (کپشن)

۱۸ لایک
۳۲ نظر

عشق خوناشامی
پارت یک

پاییز 2025

بیوگرافی کوچیک از شخصیت های اصلی:

سلام! اسم من لیندا هست من توی یه دبیرستان در شهر شیکاگو درس میخونم و خب بچه اونقدرا باهام صمیمی نیستن و فقط یه دوست دارم که اسمش بری هست، من تنها زندگی میکنم البته فعلا چون خانوادم رفتن یه مسافرت نسبتاً طولانی

سلام! اسم من لوکاس هست و من یک خوناشام هستم خیلی سعی دارم مخفیش کنم و همینکارم میکنم، البته به اصرار خانوادم چون اونا دوست ندارن ادما بفهمن ما وجود داریم و یه تنفر از ادما دارن، خلاصه من توی یه دبیرستان توی شهر شیکاگو درس میخونم و دوستای زیادی دارم، و خب باید یه اعترافی هم بکنم، من عاشق یه دختر به اسم لیندا شدم و خب نمیدونم چیکار باید بکنم......

چهارشنبه:

(صدای زنگ خوردن الارم)

لیندا:(درحال قطع کردن الارم و چک کردنش)

لیندا: (درحال قطع کردن الارم و چک کردنش) چیییییی پنج بار تا الان زنگ خوردههه؟ وایییی دیرم شددددد

(درحال لباس پوشیدن و اماده شدن)

لیندا: خبب همچی رو برداشتم وقتشه که برم

در راه مدرسه

لیندا: هوفففف بلاخره رسیدم

(درحال رفتن داخل مدرسه)

بری: عععع سلاممم لیندا

لیندا: سلام بری

بری: خیلی دیر کردیا بدو بریم سر کلاس

لیندا: اره میدونم، بریم

سر کلاس:

معلم خب بچه ها تاریخ داریم کتاب های تاریختون رو بزارید رو میز

لیندا: اههههههه از تاریخ متنفرمممممممم

درحال گذورندن مدرسه و کلاس تاریخ

زنگ شیشم (اخر):

بری: هی لیندا این پسره لوکاس چرا هی تو رو نگاه میکنه نکنه چیزی بینتونه

لیندا: چی میگیی بری احمق نباششش

بری: هعی باشه

مدرسه تموم شد و لیندا داشت به همراه بری به خونه برمیگشت

امیدوارم تا اینجا خوشتون اومده باشه چون بار اولمه زیاد تجربه ندارم (. ❛ ᴗ ❛.)

پارت دومشو هروقت اماده شد میزارم