کیارا-پارت 90
دم غروبی بود و ساعت تقریبا 6 یا 7 بعد از طهر بود هلیا توی سالن نشسته بود مشغول بافتن یه شال بود و همینطور قطره قطره اشک میریخت نسیم تو اشپزخونه بود و مشغول ریز کردن سبزی ها برای شام بود و با دلواپسی به هلیا نگاه میکرد رنگ به رخ نداشت و حالش بد بود میترسید سرهلیا چیزی بیاد
مریم هم تو اتاق نیاز بود و داشت باهاش درس کار میکرد اما نیاز اصلا حواسش به درس نبود حق هم داشت توی خونه ای که حتی در ودیواراش هم دارند اه و فغان میکنند که مغزی برای درس خوندن باقی نمی موند .
نیا روی تختش دراز کشیده بود که گوشیش صدایی خورد قفل رو باز کرد ومسیجی از کیان بود که گفت دارم میام خونتون
لبخندی رو لبای نیا نشست و منتظر شد که همون لحظه زنگ در صدا خورد و ازصدای حرف ها فهمید که خاله ساحل و کیان اومدند...
نیااز سرجاش بلند شد و کنار پنجره ایستاد که لحظاتی بعد کیان در رو باز کرد و وارد اتاق شد نیا لبخندی زد و گفت خوش اومدی
-ممنون ولی مثل اینکه تو زیاد خوش نیستی
نیا اهی کشید و گفت چرخ روزگار برای من زیاد خوش نچرخیده
-میفهممت حس بدیه
-بیخیال من دیشب دیدم وسط عروسی که مستوره خانم هم تشریف اورده بودند
کیان خندید و گفت اره اومده بود
-چی شد حالا بهش گفتی ؟
-چی رو ؟
نیا لبخندی زد و گفت خنگ خدا میگم ابراز عشق کردی؟
-نه
نیا نوچ نوچی کرد و گفت به درد هیچ کاری نمی خوری
-حالا منو ول کن تو میخوای چی کار کنی؟
نیا اهی کشید و دوباره به طرف پنجره ایستاد و گفت نمی دونم هیچی نمی دونم یه بغضی تو گلومه که هیچ جوره نمی شکنه
-به بالاسری توکل کن نیا
-اگه اون نبود که تاحالا مرده بودم راستش از دیشب تا حالا دارم به یه چیزی فکر میکنم
-به چی ؟
-به اینکه شاید منو پدرام تقدیر هم نبودیم مثل بابا و مامانم .تقدیر پدرم این بود که با مامان هلیا ازدواج کنه تقدیرش مامان حانا نبود.شاید تقدیر من و پدرامم به هم نرسیدنه شاید ماها هم نیمه ی گمشده ی هم نبودیم ...
کیان هیچی نگفت و مات به نیا نگاه کرد ...
نظرات