در حال بارگذاری ویدیو ...

Desiree Novel

ʀᴀʏʟᴀ -۵۴ / ۳۷

Desiree Novel _ Episode 4 Napoleon Part 5

ʀᴀʏʟᴀ
ʀᴀʏʟᴀ

امروز به خواهرت زنگ زدم... گفت سه هفته است به دخترت
سر نزدی... اون بچه چه گناهی کرده؟
پوزخندی زد و با صدای آرومی زمزمه کرد:
_ چه گناهی کرده که پدرش منم؟
نامجون بی صدا نگاهش کرد و بعد از چند ثانیه گفت:
_ برادر سویون اومده؟
با به یاد آوردن جونگکوک قلبش از حرکت ایستاد، خودش هم
دلیلش رو نمیدونست اما اون پسر بی دلیل باعث حس بدی
توی وجودش میشد:
_ دیدنش برام خوب نبود... وقتی اولین بار رفت ناراحت
بود... چهره ی شادش رو فراموش کردم... و االن که
اومده... خوشحال نیست... انگار راحت نیست... میترسه...
به چشمهای نامجون زل زد و ادامه داد:
خیلی خوشگله نامجونا... باید ببینیش... اگه سویون بود...
بهش افتخار میکرد...
_ اونم مثل تو آسیب دیده... تنهاش نذار.
_ این چه حسیه؟.... اون حتی به چشمام زل نزد... ولی...
نمیدونم نامجونا... فقط میدونم اون پسر باید ازم دور باشه...
_ تهیونگا... همسرت رفت تا تو آسیب نبینی، میدونست اگه
بمونه... انقدر سماجت میکنی که خودتم بهش مبتال میشی...
اون با کارش فداکاری کرد... نذار کارش بی جواب بمونه... اون
پسر هم مثل خودت تنهاست...
_ به چی مبتال بشم نامجونا؟ من االن به بدترین درد دنیا مبتال
شدم... بهش میگن جدایی...
نامجون لبخندی زد و آروم دست تهیونگ رو گرفت و فشرد:
_ خدا فرشته اش و برات میفرسته... قول میدم وقتی که بیاد...
تو اینبار انقدر قوی میشی که از دستش ندی...

نظرات (۱)

Loading...

توضیحات

Desiree Novel _ Episode 4 Napoleon Part 5

۴ لایک
۱ نظر

امروز به خواهرت زنگ زدم... گفت سه هفته است به دخترت
سر نزدی... اون بچه چه گناهی کرده؟
پوزخندی زد و با صدای آرومی زمزمه کرد:
_ چه گناهی کرده که پدرش منم؟
نامجون بی صدا نگاهش کرد و بعد از چند ثانیه گفت:
_ برادر سویون اومده؟
با به یاد آوردن جونگکوک قلبش از حرکت ایستاد، خودش هم
دلیلش رو نمیدونست اما اون پسر بی دلیل باعث حس بدی
توی وجودش میشد:
_ دیدنش برام خوب نبود... وقتی اولین بار رفت ناراحت
بود... چهره ی شادش رو فراموش کردم... و االن که
اومده... خوشحال نیست... انگار راحت نیست... میترسه...
به چشمهای نامجون زل زد و ادامه داد:
خیلی خوشگله نامجونا... باید ببینیش... اگه سویون بود...
بهش افتخار میکرد...
_ اونم مثل تو آسیب دیده... تنهاش نذار.
_ این چه حسیه؟.... اون حتی به چشمام زل نزد... ولی...
نمیدونم نامجونا... فقط میدونم اون پسر باید ازم دور باشه...
_ تهیونگا... همسرت رفت تا تو آسیب نبینی، میدونست اگه
بمونه... انقدر سماجت میکنی که خودتم بهش مبتال میشی...
اون با کارش فداکاری کرد... نذار کارش بی جواب بمونه... اون
پسر هم مثل خودت تنهاست...
_ به چی مبتال بشم نامجونا؟ من االن به بدترین درد دنیا مبتال
شدم... بهش میگن جدایی...
نامجون لبخندی زد و آروم دست تهیونگ رو گرفت و فشرد:
_ خدا فرشته اش و برات میفرسته... قول میدم وقتی که بیاد...
تو اینبار انقدر قوی میشی که از دستش ندی...