در حال بارگذاری ویدیو ...

Desiree Novel

ʀᴀʏʟᴀ -۵۴ / ۴۲

Desiree Novel _ Episode 4 Napoleon Part 11

ʀᴀʏʟᴀ
ʀᴀʏʟᴀ

بشین، شیر گرم میخوری برات بیارم؟
_ نه ممنون... اممم... میشه بیاین بشینین؟
حرفی نزد و در حالی که گره ی بند حوله اش رو سفت میکرد
به نشیمن رفت و دقیقا کنار جونگکوک نشست. جونگکوک که
دستپاچه شده بود جمع تر نشست و دستهاش رو توی هم گره
زد، تهیونگ به نیم رخش زل زد و گفت:
_ نمیدونم چی باید بهت بگم... از وقتی دیدمت حتی توی
مسیر دیروز... یا حتی االن، باهام خوب حرف نزدی...
در حالی که به پارکت کف خونه خیره شده بود به سختی
جوابش رو داد:
_ راستش یکم برام سخته... خیلی وقته ندیدمتون...
تهیونگ پوزخندی زد. جلوتر اومد و دستش رو زیر چونه ی
جونگکوک برد و مجبورش کرد بهش زل بزنه:
_ شاید بهتره با زل زدن تو چشمای من شروع کنی.
نفسش توی سینه اش حبس شده بود، چشمهای تهیونگ
عمیق ترین نگاهی رو داشت که توی زندگیش نصیبش شده
بود:
_ این برام سخت تره... چشماتون غمی داره که ازش خجالت
میکشم.
لبخند تلخی زد و با صدای آرومی گفت:
_ تو مسئول غمای من نیستی.
_ دلم میخواد حالتون خوب باشه...
_ خوب بودن من و میخوای؟
خندید و به مبل تکیه داد با ابروی باال رفته گفت:
_ میخوای باور کنم پسری که ده سال تموم نذاشت من یه
عکس ازش ببینم، پسری که ده سال حتی یه بار حال من و
توی تماس هاش نپرسید االن به فکر خوب بودن حال منه؟
جونگکوک که نمیدونست چی باید بگه سرش رو به چپ و
راست تکون داد و دوباره مشغول بازی با انگشت هاش شد:
باهاتون غریبه شدم... تمام دلیلم همینه... اون حسی که
بهتون داشتم دیگه نبود... برای همین... هیچوقت روم نمیشد
در موردتون بپرسم... ولی پیش سویون...
با به یاد آوردن خواهرش حرفش رو ادامه نداد، بغضی که تا
گلوش اومده بود رو قورت داد و به چشمهای تهیونگ زل زد.
چشمهای درشتش پر از اشک شده بود، این پسر قطعا غمی
کمتر از تهیونگ نداشت:
_ دلت براش تنگ شده؟
_ مزخرف ترین جمله ی جهان این جمله است...
در حالی که چشمهاش پر از اشک بود، شونه اش رو باال
انداخت و ادامه داد:
_ یه مدت که بگذره... حتی اینکه یه روزی وجود داشته حس
نمیشه...
تهیونگ حرفی نزد از روی میز عسلی بسته ی سیگارش رو
برداشت و سیگاری خارج کرد:

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

Desiree Novel _ Episode 4 Napoleon Part 11

۴ لایک
۰ نظر

بشین، شیر گرم میخوری برات بیارم؟
_ نه ممنون... اممم... میشه بیاین بشینین؟
حرفی نزد و در حالی که گره ی بند حوله اش رو سفت میکرد
به نشیمن رفت و دقیقا کنار جونگکوک نشست. جونگکوک که
دستپاچه شده بود جمع تر نشست و دستهاش رو توی هم گره
زد، تهیونگ به نیم رخش زل زد و گفت:
_ نمیدونم چی باید بهت بگم... از وقتی دیدمت حتی توی
مسیر دیروز... یا حتی االن، باهام خوب حرف نزدی...
در حالی که به پارکت کف خونه خیره شده بود به سختی
جوابش رو داد:
_ راستش یکم برام سخته... خیلی وقته ندیدمتون...
تهیونگ پوزخندی زد. جلوتر اومد و دستش رو زیر چونه ی
جونگکوک برد و مجبورش کرد بهش زل بزنه:
_ شاید بهتره با زل زدن تو چشمای من شروع کنی.
نفسش توی سینه اش حبس شده بود، چشمهای تهیونگ
عمیق ترین نگاهی رو داشت که توی زندگیش نصیبش شده
بود:
_ این برام سخت تره... چشماتون غمی داره که ازش خجالت
میکشم.
لبخند تلخی زد و با صدای آرومی گفت:
_ تو مسئول غمای من نیستی.
_ دلم میخواد حالتون خوب باشه...
_ خوب بودن من و میخوای؟
خندید و به مبل تکیه داد با ابروی باال رفته گفت:
_ میخوای باور کنم پسری که ده سال تموم نذاشت من یه
عکس ازش ببینم، پسری که ده سال حتی یه بار حال من و
توی تماس هاش نپرسید االن به فکر خوب بودن حال منه؟
جونگکوک که نمیدونست چی باید بگه سرش رو به چپ و
راست تکون داد و دوباره مشغول بازی با انگشت هاش شد:
باهاتون غریبه شدم... تمام دلیلم همینه... اون حسی که
بهتون داشتم دیگه نبود... برای همین... هیچوقت روم نمیشد
در موردتون بپرسم... ولی پیش سویون...
با به یاد آوردن خواهرش حرفش رو ادامه نداد، بغضی که تا
گلوش اومده بود رو قورت داد و به چشمهای تهیونگ زل زد.
چشمهای درشتش پر از اشک شده بود، این پسر قطعا غمی
کمتر از تهیونگ نداشت:
_ دلت براش تنگ شده؟
_ مزخرف ترین جمله ی جهان این جمله است...
در حالی که چشمهاش پر از اشک بود، شونه اش رو باال
انداخت و ادامه داد:
_ یه مدت که بگذره... حتی اینکه یه روزی وجود داشته حس
نمیشه...
تهیونگ حرفی نزد از روی میز عسلی بسته ی سیگارش رو
برداشت و سیگاری خارج کرد: