"فرشتهای زمینی" | 7th Chapter
7th Chapter˚⋆.
برای پیادهروی صبح زود زدم بیرون، و سونگهون رو تو راه دیدم . . . اونم داشت پیادهروی میکرد؛ به محض دیدن من اومد و ازم یسری سوال پرسید!
درباره همون هالهی دور سرم و بال ها، منم که خیلی صادقم و همه چیز رو گذاشتم کف دستش!
+ سونگهون، من همه چیز رو فقط به تو گفتم، حتی خانوادهام هم درباره این موضوع نمیدونن!
- به هیچکس نمیگم! نگران نباش . . .
+ ممنونم [؟]
بالاخره! بالاخره به یه نفر رازم رو گفتم، فکر نکنم دیگه بخوام به کسی بگم[؟]، نه! یونجین؛ یونجین مونده.
- چوی مینسووووووو!
+ یونجینننننن!
- سلام!
+ سلام، چه خبر؟ خوبی؟
- اوهوم!
+ بیا بریم باشگاه! اونجا باید بهت یه چیزایی رو بگم
- درباره فرشته بودنت؟ حتما، بیا حتما بریم!
رفتیم باشگاه و کامل براش توضیح دادم که چجوری اینجوری شد و هر چیزی که نیاز بود بدونه . . .
+ یونجین، من میرم خونه!
- همین الان؟
+ آره
- چه خبره از الان میری خونه؟
+ فردا یه عالمه امتحان داریم هاااا
- حالا یه کاریش میکنیم دیگههههه
+ نه، من الان باید برم سراغ درسام؛ هوم؟
- باشه، برو؛ منم یه نیم ساعت دیگه میرم سراغ درسام
+ خوبه! باید امتحان رو ۲۰ بگیری ها! فهمیدی؟
- خواهشا به ۱۸ تا ۲۰ راضی باش، باشه؟
+ خوبههههه، منتظر نمره قشنگت هستماااا
- باشه، برو دیگه!
+ خداحافظ!
- خداحافظ!
بلاخره یه روز جدیددددد، امروز خیلی خیلی پر انرژیامممم؛ خیلی خوبهههه
رفتیم مدرسه و امتحان دادیم، در کمال ناباوری یونجین ۲۰ شد، واقعا خیلی عجیب بود. اشکال نداره مهم اینه که درس خونده و ۲۰ شده، خوبه!
اما . . . چرا سونگهون ۱۸ شد؟ ازش بعید بود که نمرهش پایینتر از ۱۹ باشه؛ قضیه چیه؟
°*.
نویسنده: چوی مینسو
https://www.namasha.com/Moa.txt
نظرات (۶)