در حال بارگذاری ویدیو ...

49 _ دو برادر ( شهید ابراهیم هادی)

یا اباالفضل العباس (ع)♥
یا اباالفضل العباس (ع)♥

بسم الله الرحمن الرحیم
راوی : علی صادقی

برای مراسم ختم شهید شهبازی راهی یکی از شهرهای مرزی شدیم.طبق روال و سنّت مردم آنجا مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار می شد.
ظهر هم برای میهمانان آفتابه و لگن می آوردند! با شستن دست های آنان،مراسم با صرف ناهار تمام می شد.
در مجلس ختم که وارد شدم جواد بالای مجلس نشسته بود و ابراهیم کنار او بود.من هم آمدم و کنار ابراهیم نشستم.
ابراهیم و جواد دوستانی بسیار صمیمی و مثل دو برادر برای هم بودند.شوخی های آن ها هم در نوع خود جالب بود.
در پایان مجلس دو نفر از صاحبان عزا، ظرف آب و لگن را آوردند.اولین کسی هم که به سراغش رفتند جواد بود.
ابراهیم در گوش جواد که چیزی از این مراسم نمی دانست حرفی زد!جواد با تعجب و بلند پرسید:جدّی می گی؟! ابراهیم هم آرام گفت:یواش،هیچی نگو!
بعد ابراهیم به طرف من برگشت.خیلی شدید و بدون صدا می خندید.گفتم:چی شده ابرام؟! زشته،نخند!
رو به من گفت:به جواد گفتم،آفتابه رو که آوردند سرت را قشنگ بشور!! :)
چند لحظه بعد همین اتفاق افتاد.جواد بعد از شستن دست،سرش را زیر آب گرفت و ...
جواد در حالی که آب از سر و رویش می چکید با تعجب به اطراف نگاه می کرد. ^~^
گفتم:چیکار کردی جواد! مگه اینجا حمامه!بعد چفیه ام را دادم که سرش را خشک کند!
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
در یکی از روزها خبر رسید که ابراهیم و جواد و رضا گودینی پس از چند روز مأموریت،از سمت پاسگاه مرزی در حال بازگشت هستند.از اینکه آن ها سالم بودند خیلی خوشحال شدیم.
جلوی مقر شهید اندرزگو جمع شدیم....

شادی روح شهدا صلوات :)

نظرات

در حال حاضر امکان درج نظر برای این ویدیو غیرفعال است.

توضیحات

49 _ دو برادر ( شهید ابراهیم هادی)

۱۰ لایک
۰ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم
راوی : علی صادقی

برای مراسم ختم شهید شهبازی راهی یکی از شهرهای مرزی شدیم.طبق روال و سنّت مردم آنجا مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار می شد.
ظهر هم برای میهمانان آفتابه و لگن می آوردند! با شستن دست های آنان،مراسم با صرف ناهار تمام می شد.
در مجلس ختم که وارد شدم جواد بالای مجلس نشسته بود و ابراهیم کنار او بود.من هم آمدم و کنار ابراهیم نشستم.
ابراهیم و جواد دوستانی بسیار صمیمی و مثل دو برادر برای هم بودند.شوخی های آن ها هم در نوع خود جالب بود.
در پایان مجلس دو نفر از صاحبان عزا، ظرف آب و لگن را آوردند.اولین کسی هم که به سراغش رفتند جواد بود.
ابراهیم در گوش جواد که چیزی از این مراسم نمی دانست حرفی زد!جواد با تعجب و بلند پرسید:جدّی می گی؟! ابراهیم هم آرام گفت:یواش،هیچی نگو!
بعد ابراهیم به طرف من برگشت.خیلی شدید و بدون صدا می خندید.گفتم:چی شده ابرام؟! زشته،نخند!
رو به من گفت:به جواد گفتم،آفتابه رو که آوردند سرت را قشنگ بشور!! :)
چند لحظه بعد همین اتفاق افتاد.جواد بعد از شستن دست،سرش را زیر آب گرفت و ...
جواد در حالی که آب از سر و رویش می چکید با تعجب به اطراف نگاه می کرد. ^~^
گفتم:چیکار کردی جواد! مگه اینجا حمامه!بعد چفیه ام را دادم که سرش را خشک کند!
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
در یکی از روزها خبر رسید که ابراهیم و جواد و رضا گودینی پس از چند روز مأموریت،از سمت پاسگاه مرزی در حال بازگشت هستند.از اینکه آن ها سالم بودند خیلی خوشحال شدیم.
جلوی مقر شهید اندرزگو جمع شدیم....

شادی روح شهدا صلوات :)

مذهبی