به درخواست یکی از دوستام میخوام رمانی که اوایل انجین بودنم نوشتم رو بزارم اما نمیدونم چطوره.لطفا بخونید اگه خواستید بازم میزارم

رمان THE EDICTION

۹۶ ویدیو

فصل دوم رمان THE EDICTION (اعتیاد) پارت سیزدهم

*Málek.H*HANDERSON
*Málek.H*HANDERSON

صدای خنده بچه ها که آمد به سمت هه سو برگشتم و با او هم قدم شدم تا بیشتر از این دستم کشیده نشود.
به اتاق جونگ سونگ که رسیدیم، در را آهسته باز کردیم و و وارد اتاق تاریکِ مانندِ شبِ جونگ سونگ شدیم.
برق را که روشن کردم، لبخندی روی صورتم آمد. هنوز هم همانطور مرتب و منظم بود و با چیدمان خاص جونگ سونگ چیده شده بود.
به سمت گیتار هایش رفتم و دستی بر تار هایش کشیدم که نوای آرامش بخشی به صدا درآمد.
به گیتار مشکی درخشانش نگاهی کردم. کوانگ شیم...گیتاری که وقتی اولین بار به صورت گروهی بیرون رفته بودیم و چشم من و جونگ سونگ را گرفته بود، خریدیم.
هه سو:چقدر از اون روز که اینو خریدیم میگذره...
_اره همینطوره...
در عمق خاطره هایم فرو رفته بودم که صدای در مرا به خود آورد.
هه سو: عه شمایید؟ پس جونگ سونگ کجاست؟
هیسونگ: برای رسیدگی به یه کاری پیش مادرش رفت. گفت به یکی میگه زودی میاد و حوله رو میاره.من اومدم با میون وو حرف بزنم اگه اجازه بدید.
هه سو:حتما...پس من میرم پایین...
هه سو سرش را به سمت من برگرداند و دستی برایم تکان داد و از اتاق خارج شد که هیسونگ گامی برداشت و وارد اتاق شد.
_ چیزی شده؟
+نه چیزی نشده.. فقط از فرصت استفاده کردم که حرف بزنیم.
_خب اگه چیز مهمی نبوده میزاشتی بیام پایین بعد...
+اینجا راحت ترم...
لبخندی زد و اتاق را از نظر گذراند.

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

فصل دوم رمان THE EDICTION (اعتیاد) پارت سیزدهم

۷ لایک
۰ نظر

صدای خنده بچه ها که آمد به سمت هه سو برگشتم و با او هم قدم شدم تا بیشتر از این دستم کشیده نشود.
به اتاق جونگ سونگ که رسیدیم، در را آهسته باز کردیم و و وارد اتاق تاریکِ مانندِ شبِ جونگ سونگ شدیم.
برق را که روشن کردم، لبخندی روی صورتم آمد. هنوز هم همانطور مرتب و منظم بود و با چیدمان خاص جونگ سونگ چیده شده بود.
به سمت گیتار هایش رفتم و دستی بر تار هایش کشیدم که نوای آرامش بخشی به صدا درآمد.
به گیتار مشکی درخشانش نگاهی کردم. کوانگ شیم...گیتاری که وقتی اولین بار به صورت گروهی بیرون رفته بودیم و چشم من و جونگ سونگ را گرفته بود، خریدیم.
هه سو:چقدر از اون روز که اینو خریدیم میگذره...
_اره همینطوره...
در عمق خاطره هایم فرو رفته بودم که صدای در مرا به خود آورد.
هه سو: عه شمایید؟ پس جونگ سونگ کجاست؟
هیسونگ: برای رسیدگی به یه کاری پیش مادرش رفت. گفت به یکی میگه زودی میاد و حوله رو میاره.من اومدم با میون وو حرف بزنم اگه اجازه بدید.
هه سو:حتما...پس من میرم پایین...
هه سو سرش را به سمت من برگرداند و دستی برایم تکان داد و از اتاق خارج شد که هیسونگ گامی برداشت و وارد اتاق شد.
_ چیزی شده؟
+نه چیزی نشده.. فقط از فرصت استفاده کردم که حرف بزنیم.
_خب اگه چیز مهمی نبوده میزاشتی بیام پایین بعد...
+اینجا راحت ترم...
لبخندی زد و اتاق را از نظر گذراند.