به درخواست یکی از دوستام میخوام رمانی که اوایل انجین بودنم نوشتم رو بزارم اما نمیدونم چطوره.لطفا بخونید اگه خواستید بازم میزارم

رمان THE EDICTION

۹۶ ویدیو

پارت سی و دوم رمان THE EDICTION (اعتیاد)

*Málek.H*HANDERSON
*Málek.H*HANDERSON

دستی کوتاه برایش از سر لجبازی تکان دادم و از کنارش رد شدم که پایم به سنگی گیر کرد و در حال پرت شدن در آب بودم که دستی، دستم را گرفت و مرا به عقب کشید که از پشت در آغوش کسی افتادم.
سونگهون بود. سرش را پایین آورد و در گوشم زمزمه وار گفت:
× نخوای دست بدی هم دنیا دست تو دست هم میزاره که نتونی منو اذیت کنی...
دستم همچنان در دست گرمش بود. چهره اش را نمیدیدم اما صدای نفس کشیدنش را میشنیدم و متوجه بالا و پایین شده قفسه سینه اش میشدم.
به دست هایمان خیره شدم... مثل خودم سفید بود... به سفیدی برف و این برایم خیلی جالب بود. درخشش پوستش چشم آدم را به درد می‌آورد؛ اما ناخن های کشیده اش چنگ بر چشمان زیبایم، میزد.
×ببینم استاکری چیزی هستی اینجوری خیره ی دستام شدی؟
با سرعت چرخیدم و با تعجب در چشمانش نگاه کردم.
_چچیییی میگی برای خودت... تو اومدی منو دید میزدی بعد من استاکرم؟
×شوخی کردم عصبانی نشو... منم استاکر نیستم فقط کنجکاوم...
_کنجکاو چی هستی دقیقا؟
×کنجکاو این چشمایی که حتی دریا رو هم به تلاطم انداخته...
عصبانیم به یکباره فرو کش کرد. چرا؟ نمی‌دانم. آرامش نگاهش و لبخند معصومانه اش آرامم کرد.
چشم از چشمان زیبایش گرفتم و به خودم که در حصار دست هایش بودم نگاه کردم. با حرکتی آرام خودم را بیرون کشیدم و سعی کردم بر خودم مسلط شوم. صدایم را صاف کردم و به چشمانش خیره شدم و مانند خودش دست بر جیب های شلوارم کردم.
_ کنجکاوشون نباش گرفتار میشی... از من گفتن بود...
برگشتم و آرام گام برداشتم تا دوباره لیز نخورم که صدایش باعث شد تپش های قلبم گوش آسمان را کر کند.
×ولی تو گرفتار میشی... چون خدا همیشه به قلب من نگاه میکنه...
هزاران برداشت می‌توانستم از حرفش کنم. اینکه منظورش بود اینقدر جذابه که عاشقش میشوم یا اینقدر خودش را بالا می‌بیند که فکر می‌کند در کسری از ثانیه دل به او دادم... یا... او عاشق من شده که فکر می‌کند خدا او را به ندای قلبش می‌رساند.
نماندم... سریع به راه افتادم تا از حرف های چند پهلویش بگریزم.
حوصله نداشتم ذهنم را درگیرش کنم ولی امان از آن سیاهی چشمانش که در آبی دریا حفره عمیقی در دلم گذاشت. اصلا یادم نبود برای چه آمده بودم و چرا دارم فرار میکنم.

نظرات (۴)

Loading...

توضیحات

پارت سی و دوم رمان THE EDICTION (اعتیاد)

۱۱ لایک
۴ نظر

دستی کوتاه برایش از سر لجبازی تکان دادم و از کنارش رد شدم که پایم به سنگی گیر کرد و در حال پرت شدن در آب بودم که دستی، دستم را گرفت و مرا به عقب کشید که از پشت در آغوش کسی افتادم.
سونگهون بود. سرش را پایین آورد و در گوشم زمزمه وار گفت:
× نخوای دست بدی هم دنیا دست تو دست هم میزاره که نتونی منو اذیت کنی...
دستم همچنان در دست گرمش بود. چهره اش را نمیدیدم اما صدای نفس کشیدنش را میشنیدم و متوجه بالا و پایین شده قفسه سینه اش میشدم.
به دست هایمان خیره شدم... مثل خودم سفید بود... به سفیدی برف و این برایم خیلی جالب بود. درخشش پوستش چشم آدم را به درد می‌آورد؛ اما ناخن های کشیده اش چنگ بر چشمان زیبایم، میزد.
×ببینم استاکری چیزی هستی اینجوری خیره ی دستام شدی؟
با سرعت چرخیدم و با تعجب در چشمانش نگاه کردم.
_چچیییی میگی برای خودت... تو اومدی منو دید میزدی بعد من استاکرم؟
×شوخی کردم عصبانی نشو... منم استاکر نیستم فقط کنجکاوم...
_کنجکاو چی هستی دقیقا؟
×کنجکاو این چشمایی که حتی دریا رو هم به تلاطم انداخته...
عصبانیم به یکباره فرو کش کرد. چرا؟ نمی‌دانم. آرامش نگاهش و لبخند معصومانه اش آرامم کرد.
چشم از چشمان زیبایش گرفتم و به خودم که در حصار دست هایش بودم نگاه کردم. با حرکتی آرام خودم را بیرون کشیدم و سعی کردم بر خودم مسلط شوم. صدایم را صاف کردم و به چشمانش خیره شدم و مانند خودش دست بر جیب های شلوارم کردم.
_ کنجکاوشون نباش گرفتار میشی... از من گفتن بود...
برگشتم و آرام گام برداشتم تا دوباره لیز نخورم که صدایش باعث شد تپش های قلبم گوش آسمان را کر کند.
×ولی تو گرفتار میشی... چون خدا همیشه به قلب من نگاه میکنه...
هزاران برداشت می‌توانستم از حرفش کنم. اینکه منظورش بود اینقدر جذابه که عاشقش میشوم یا اینقدر خودش را بالا می‌بیند که فکر می‌کند در کسری از ثانیه دل به او دادم... یا... او عاشق من شده که فکر می‌کند خدا او را به ندای قلبش می‌رساند.
نماندم... سریع به راه افتادم تا از حرف های چند پهلویش بگریزم.
حوصله نداشتم ذهنم را درگیرش کنم ولی امان از آن سیاهی چشمانش که در آبی دریا حفره عمیقی در دلم گذاشت. اصلا یادم نبود برای چه آمده بودم و چرا دارم فرار میکنم.