در حال بارگذاری ویدیو ...

قسمت دوم رمان ترسناک نجات یافتگان

۵۷ نظر
گزارش تخلف
reihaneh
reihaneh

وبه من که پشت پنجره خشکم زده بود زل زد .....برای لحظه ای به من خیره شد و سپس نگاهش را از من گرفت .....هر دو دستش را در شکم قربانی اش فرو برد و بقیه اعضایش را در آوردو با اشتها شروع به خوردن آنها کرد ...صحنه تهوع آوری بود ...خون به اطراف میپاشید و از دهانش دل و روده ها بیرون می ریخت ....
از ترس پرده را کشیدم و درحالی که به شیشه پنجره تکیه زده بودم با خودم بلند بلند صحبت می کردم:
_این دیگه چه کوفتیه؟از کدوم جهنم دره ای پیداش شده ؟و با صدای بلند تر گفتم :آخه زامبی تو ایران؟؟؟ صدایم را پایین آوردم و آروم گفتم: نه غیر ممکنه ...اونا یه مشت چرت و پرتن که زاده ذهن مسخره نویسنده اند در واقعیت وجود ندارند.....
وجدان_چرت نگو....پس اون چی بود تو کوچه دیدی ؟؟؟حتما اسباب بازی بوده هان؟؟؟؟{وجدان ام بیدار شده بود کسی که شخصیت دومی از خودم بود ....همیشه باهاش مشورت میکردم در مواقع نا امیدی اون بود که بهم تلنگر میزد ...البته خیلی بی ادب بود و زبان تندی هم داشت}
من_شاید خیالاتی شدم .....
وجدان_چرا چیز میگی هان؟؟؟؟؟؟اون واقعی بود با این کارا خودتو داری گول میزنی
من _بهتر نیست به پلیس زنگ بزنم؟؟
وجدان _پلیس ؟؟؟پلیس؟؟؟؟؟ آخه تو چرا یه ذره مخ تو کلت نیست ؟؟ میخوای زنگ بزنی بگی : سلام 110؟ ببخشید آقا یه زامبی تو کوچمونه بیاین دخلشو بیارید....پلیسم میگه :چشم حتما همین الان گروه نوپو{گروه ضربت } به محل اعزام شد ....حتما ...بشین تا بیاد
من_وای ...وای نه........
وجدان _هان چته؟؟؟
من_مامان بابا....اونا ...اونا بیرونن اگه وقتی میخوان برگردن با اون زامبی کوفتی رو به رو بشن چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟.............
. . . .
کسایی که لطف کردن خوندن این پارتو حتما نظر بدن حتی شده یک نقطه بفرستید ممنون ....لایک فراموش نشه

نظرات (۵۷)

Loading...

توضیحات

قسمت دوم رمان ترسناک نجات یافتگان

۳۲ لایک
۵۷ نظر

وبه من که پشت پنجره خشکم زده بود زل زد .....برای لحظه ای به من خیره شد و سپس نگاهش را از من گرفت .....هر دو دستش را در شکم قربانی اش فرو برد و بقیه اعضایش را در آوردو با اشتها شروع به خوردن آنها کرد ...صحنه تهوع آوری بود ...خون به اطراف میپاشید و از دهانش دل و روده ها بیرون می ریخت ....
از ترس پرده را کشیدم و درحالی که به شیشه پنجره تکیه زده بودم با خودم بلند بلند صحبت می کردم:
_این دیگه چه کوفتیه؟از کدوم جهنم دره ای پیداش شده ؟و با صدای بلند تر گفتم :آخه زامبی تو ایران؟؟؟ صدایم را پایین آوردم و آروم گفتم: نه غیر ممکنه ...اونا یه مشت چرت و پرتن که زاده ذهن مسخره نویسنده اند در واقعیت وجود ندارند.....
وجدان_چرت نگو....پس اون چی بود تو کوچه دیدی ؟؟؟حتما اسباب بازی بوده هان؟؟؟؟{وجدان ام بیدار شده بود کسی که شخصیت دومی از خودم بود ....همیشه باهاش مشورت میکردم در مواقع نا امیدی اون بود که بهم تلنگر میزد ...البته خیلی بی ادب بود و زبان تندی هم داشت}
من_شاید خیالاتی شدم .....
وجدان_چرا چیز میگی هان؟؟؟؟؟؟اون واقعی بود با این کارا خودتو داری گول میزنی
من _بهتر نیست به پلیس زنگ بزنم؟؟
وجدان _پلیس ؟؟؟پلیس؟؟؟؟؟ آخه تو چرا یه ذره مخ تو کلت نیست ؟؟ میخوای زنگ بزنی بگی : سلام 110؟ ببخشید آقا یه زامبی تو کوچمونه بیاین دخلشو بیارید....پلیسم میگه :چشم حتما همین الان گروه نوپو{گروه ضربت } به محل اعزام شد ....حتما ...بشین تا بیاد
من_وای ...وای نه........
وجدان _هان چته؟؟؟
من_مامان بابا....اونا ...اونا بیرونن اگه وقتی میخوان برگردن با اون زامبی کوفتی رو به رو بشن چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟.............
. . . .
کسایی که لطف کردن خوندن این پارتو حتما نظر بدن حتی شده یک نقطه بفرستید ممنون ....لایک فراموش نشه