فصل دوم رمان THE EDICTION (اعتیاد) پارت ششم

*Málek.H*HANDERSON(تیزر آلبوم جدید انهایپن منتشر شد)

بعداز خداحافظی با مادر، سوار ماشین شدیم و به سمت خانه جونگ سونگ حرکت کردیم.
شیشه ماشین را کمی پایین دادم و هوای سرد ماه ژانویه را تنفس کردم.
×تو سرما زیستی درست؛ ولی من دارم یخ میکنم.شیشه رو بده بالا دختر...
_فکر اینکه دوباره از هوای سرد کریسمس لذت ببرم برام یه خیال دور بود واقعا...
نفس عنیقی کشیدم. سکوت نیکی باعث شد کلامم ادامه پیدا کند...
_ سرمای هوا فقط برام یه معنی داشت...تنهایی...ترس...یه آرامش خوفناک. اون موقع فکرش رو هم نمیکردم بتونم به سرمای هوا لبخند بزنم و اینقدر دوسش داشته باشم.
نیکی که انگار به این دنیا پرتاب شده باشد با آرامش خاص و صدای بمش گفت:
×تو خیلی چیز ها رو از سر گذروندی میون وو...چیزی که شاید خیلی ها درک نکنن.اما خوشحالم که برگشتی به خودت...به ما...به زندگی...
لبخند روی لب هر دوی ما نشسته بود و چشم هایمان به رقص دانه های برف خیره و سکوت، ساز آرامش می‌نواخت بر اتاقک گرم ماشین.
×اون روزا چه سخت و چه بد، گذشت... دیگه بهش فکر نکن. فقط یادت باشه که چه کسانی تو این راه همراهت بودن و چه آغوش هایی توی این راه برات باز بودن و از اون خوف غریب نجاتت دادن...اینکه تو به ما برگشتی رو بعد خدا به خیلی های دیگه مدیونیم...
نگاهی به چهره جذاب و جدی نیکی انداختم. کاملا محکم و واقعی و به دور از هرگونه شوخی حرف می‌زد.
به سمتم برگشت و لبخند مهربانی به رویم پاشید.
×خوبه که شاد میبینمت...
چشمه اشکم جوشید و در حال سرریز بود که نیکی تلنگری به پیشانی ام زد.
×ای بابا یه بار خواستم جدی و مهربون باشم مگه میزاری.پیاده شو تا سیل راه ننداختی.
از ماشین که پیاده شد، لبخند روی لبانم حک شد. دلم رفت برای این برادر که اینقدر بزرگ بود...برای اینکه اینقدر بود.
تقه ای به شیشه ماشین زد و به ساعتش اشاره کرد و گفت:
×مادمازل شرف یاب نمیشن؟ دیر شدا...
در ماشین را با شدت باز کردم که قدمی به عقب رفت و با چشم های درشت شده اش نگاهم کرد.
×یواش تر..من به این گندگی رو نمیبینی؟
_بیا بریم غر نزن بچه
×خوبی بهت نیومده ها...بریم تا به کشتنمون ندادی...
خنده ای کرد و جلو تر از من به راه افتاد.
نیکی رو اینجوری دوس داشتم...راحت و بی‌خیال...

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

فصل دوم رمان THE EDICTION (اعتیاد) پارت ششم

۱۱ لایک
۰ نظر

بعداز خداحافظی با مادر، سوار ماشین شدیم و به سمت خانه جونگ سونگ حرکت کردیم.
شیشه ماشین را کمی پایین دادم و هوای سرد ماه ژانویه را تنفس کردم.
×تو سرما زیستی درست؛ ولی من دارم یخ میکنم.شیشه رو بده بالا دختر...
_فکر اینکه دوباره از هوای سرد کریسمس لذت ببرم برام یه خیال دور بود واقعا...
نفس عنیقی کشیدم. سکوت نیکی باعث شد کلامم ادامه پیدا کند...
_ سرمای هوا فقط برام یه معنی داشت...تنهایی...ترس...یه آرامش خوفناک. اون موقع فکرش رو هم نمیکردم بتونم به سرمای هوا لبخند بزنم و اینقدر دوسش داشته باشم.
نیکی که انگار به این دنیا پرتاب شده باشد با آرامش خاص و صدای بمش گفت:
×تو خیلی چیز ها رو از سر گذروندی میون وو...چیزی که شاید خیلی ها درک نکنن.اما خوشحالم که برگشتی به خودت...به ما...به زندگی...
لبخند روی لب هر دوی ما نشسته بود و چشم هایمان به رقص دانه های برف خیره و سکوت، ساز آرامش می‌نواخت بر اتاقک گرم ماشین.
×اون روزا چه سخت و چه بد، گذشت... دیگه بهش فکر نکن. فقط یادت باشه که چه کسانی تو این راه همراهت بودن و چه آغوش هایی توی این راه برات باز بودن و از اون خوف غریب نجاتت دادن...اینکه تو به ما برگشتی رو بعد خدا به خیلی های دیگه مدیونیم...
نگاهی به چهره جذاب و جدی نیکی انداختم. کاملا محکم و واقعی و به دور از هرگونه شوخی حرف می‌زد.
به سمتم برگشت و لبخند مهربانی به رویم پاشید.
×خوبه که شاد میبینمت...
چشمه اشکم جوشید و در حال سرریز بود که نیکی تلنگری به پیشانی ام زد.
×ای بابا یه بار خواستم جدی و مهربون باشم مگه میزاری.پیاده شو تا سیل راه ننداختی.
از ماشین که پیاده شد، لبخند روی لبانم حک شد. دلم رفت برای این برادر که اینقدر بزرگ بود...برای اینکه اینقدر بود.
تقه ای به شیشه ماشین زد و به ساعتش اشاره کرد و گفت:
×مادمازل شرف یاب نمیشن؟ دیر شدا...
در ماشین را با شدت باز کردم که قدمی به عقب رفت و با چشم های درشت شده اش نگاهم کرد.
×یواش تر..من به این گندگی رو نمیبینی؟
_بیا بریم غر نزن بچه
×خوبی بهت نیومده ها...بریم تا به کشتنمون ندادی...
خنده ای کرد و جلو تر از من به راه افتاد.
نیکی رو اینجوری دوس داشتم...راحت و بی‌خیال...