پارت هفتم داستان ( پیمانی برای هفت نفر )
ماریسا در آن وضعیت نمیدانست چه کند ... هیچ کاری از دستش بر نمی امد
فقط با تمام وجود فریاد کشید کمک
........
چشامو آروم آروم باز کردم
دور و برمو نگاه کردم ... ماریسا روی دستم خوابش برده بود !!!!
ماریسا ... ماریسا
اون یهو از خواب پرید
_ آسویا ... خوبی ؟ ... چیزیت نشد ؟
خوبم .... فقط ..... میشه بگی چه اتفاقی افتاد ؟
_ خب وقای حقیقتو برات گفتم ... حالت بد شد
چشمامو بستم .... تمام خاطراتم مثل یک فیلم از جلوم رد شد .... یک قطره اشک از گونم چکید
سرمو بالا گرفتم و یه نفس عمیق کشیدم
کی اونا رو کشت میدونی ؟
_ نه ... متاسفانه نمیدونم .... راستی ... قدرتت فعال شد
حالا چی بود ؟
_ نیروی صوت .... نیروی خیلی بالاییه ... تبریک میگم
ممنونم .... ممنونم که حقیقت رو هم گفتی
_ خواهش میکنم ..... اممم من برم توی حیاط مدرسه
باشه برو ... منم لباسامو عوض کنم میام
_ باشه ....... و بعد ماریسا هم رفت
چند قطره اشک ریختم و پتو رو توی دستم فشار دادم .... اخه چرا من ... چرا سرنوشت من اینطوری سیاه و تاریک نوشته شده ... چرا من ؟
اشکامو با پشت دست پاک کردم
از روی تخت بلند شدم و به طرف کمد لباسام رفتم
سه دست لباس فرم داشتم
لباس فرم مدرسه رو پوشیدم
مطمئن بودم که مرگ پدر و مادرم بدون دلیل نیست
یهو فکرم به قدرتم رفت ..... قدرت صوت ها ؟ بنظرم جالب باشه .... امتحانش میکنم
از اتاقم زدم بیرون و رفتم توی حیاط
ماریسا رو از دور دیدم
دستمو کردم توی جیب شلوارمو و با لبخند رفتم سمت ماریسا
وقتی رسیدم بهش سلام کردم
_ سلام آسویا
میگم ماریسا جایی سراغ داری بتونم قدرتمو تقویت و امتحان کنم ؟
_ ها .... اهوم سراغ دارم .... الان میری ؟
اره الان میخوام برم ... منو ببر اونحا
_ باشه میبرمت
نظرات (۹)