بزم شباهنگ غزلخوانی مازیار از شهریار تار تاکستانی ویولن گودرزی سنتور الوندی تصنیف حرف بزن در حضور جمال وفایی دلکش مولود زهتاب
امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی
کاهش جان تو من دارم و من میدانم
که تو از دوری خورشید چهها میبینی
تو هم ای بادیهپیمای محبت چون من
سر راحت ننهادی به سر بالینی
هرشب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک
تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی
همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند
امشب ای مه توهم ازطالع من غمگینی
من مگر طالع خود در تو توانم دیدن
که توام آینه بخت غبارآگینی
باغبان خار ندامت به جگر میشکند
برو ای گل که سزاوار همان گلچینی
نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید
که کند شکوه ز هجران لب شیرینی
تو چنین خانه کن ودلشکن ای باد خزان
گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی
کی براین کلبه طوفانزده سر خواهی زد
ای پرستو که پیامآور فروردینی
شهریارا اگر آیین محبت باشد
جاودان زی که به دنیای بهشت آیینی
*******
تو با اینکه مهربونی منو دستکم گرفتی
منو قابل ندونستی رازتو به من نگفتی
شاید از دست حقیرم واسه تو یه کاری ساخته س
گرچه اسمم به گوش تو حالا خیلی نا شناخته س
حرف بزن ای مهربون منوازخودت بدون
حتی خنده هات مث تلخی گریست
مث لبخند دروغ آشنایی
تورو خوب می شناسم از عاطفه سرشار
تو کجا و قصه های بی وفایی
حرف بزن ای مهربون منوازخودت بدون
گریه ارزونی چشمات اگه اشکی نیست بباری
حالا خالی کن با حرفات هر چی که تو سینه داری
واسه یک بارم بزار من محرم راز تو باشم
بذار آخرین ترانه واسه آواز تو باشم
شاید از دست حقیرم واسه تو یه کاری ساختس
گرچه اسمم به گوش تو حالا خیلی ناشناختس
حرف بزن ای مهربون منو از خودت بدون
نظرات