به درخواست یکی از دوستام میخوام رمانی که اوایل انجین بودنم نوشتم رو بزارم اما نمیدونم چطوره.لطفا بخونید اگه خواستید بازم میزارم

رمان THE EDICTION

۹۶ ویدیو

پارت هفدهم رمان THE EDICTION (اعتیاد)

*Málek.H*HANDERSON
*Málek.H*HANDERSON

*بیا دیگه بهش فکر نکنیم*

زمان حال...
به امواج آرام دریا نگاه کردم. چرا از هر سمتی میرفتم باز به دریا میرسیدم؟...
هیسونگ از ماشین پیاده شد و سمت من آمد و در را برایم باز کرد. اشاره کرد که از ماشین پیاده شوم.
از ماشین که پیاده شدم، در را بست و بعداز قفل کردن ماشین به سمتی حرکت کرد. مانند جوجه اردکی به دنبالش، پاهایم را میکشیدم. بعداز مدتی به سرعت گام برداشتم و نزدیکش شدم. آستین پیراهنش را کشیدم که انگار در فکر بود که نامتعادل تکانی خورد و به سمتم برگشت.
+چی شده؟
_چرا اومدیم دریا؟
+اومدیم گذشته رو اینجا بزاریم و بریم دنبال زندگیمون...
لبخند حزن انگیزش چیزی را دلم تکان داد. گویی ترس بر دلم رخنه کرده بود. بعد از مدت ها بود که در دلم حس آشوب و احساسات ضد و نقیضی به وجود آمده بود.
+میون وو کجایی؟ بیا دیگه...
نگاه از شن های زیر پایم گرفتم و به قایق تفریحی کوچک رو به رویم نگاه کردم که هیسونگ منتظر ایستاده بود.
با کمک هیسونگ سوار قایق تفریحی شدم. سلام گرمی با ناخدای قایق کرد و در گوشش چیزی زمزمه کرد و بعد به من اشاره کرد.
+این خانم یکی از آشناهای من هستن...
>میرید همونجای همیشگی؟
+بله...
>تا شما آماده باشید منم وسایل پذیرایی را فراهم میکنم آخه صبح نگفته بودید دوباره برمی‌گردید.
+متاسفم خیلی یهویی شد.
>مشکلی نیست بفرمایید روی عرشه الان حرکت می‌کنیم آقای لی.
هیسونگ سری تکان داد و به سمت عرشه رفت و بعد از اینکه چیزی را چک کرد به سمتم آمد و گفت:
+بیا بریم اونجا فضاش خیلی قشنگه... مخصوصا برای تویی که عاشق دریایی...
_صبح مرخصی گرفته بودی بیای اینجا؟
+آره
_چرا؟
+نه خوبه انگار تونستم قفل زبونت رو هم باز کنم...
_فعلا که اشتباهی قفل فضولیمو باز کردی آقای لی...
چشم غره ای به سمتش پرتاب کردم که دستم را گرفت و روی صندلی نشاندم.

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

پارت هفدهم رمان THE EDICTION (اعتیاد)

۱۲ لایک
۰ نظر

*بیا دیگه بهش فکر نکنیم*

زمان حال...
به امواج آرام دریا نگاه کردم. چرا از هر سمتی میرفتم باز به دریا میرسیدم؟...
هیسونگ از ماشین پیاده شد و سمت من آمد و در را برایم باز کرد. اشاره کرد که از ماشین پیاده شوم.
از ماشین که پیاده شدم، در را بست و بعداز قفل کردن ماشین به سمتی حرکت کرد. مانند جوجه اردکی به دنبالش، پاهایم را میکشیدم. بعداز مدتی به سرعت گام برداشتم و نزدیکش شدم. آستین پیراهنش را کشیدم که انگار در فکر بود که نامتعادل تکانی خورد و به سمتم برگشت.
+چی شده؟
_چرا اومدیم دریا؟
+اومدیم گذشته رو اینجا بزاریم و بریم دنبال زندگیمون...
لبخند حزن انگیزش چیزی را دلم تکان داد. گویی ترس بر دلم رخنه کرده بود. بعد از مدت ها بود که در دلم حس آشوب و احساسات ضد و نقیضی به وجود آمده بود.
+میون وو کجایی؟ بیا دیگه...
نگاه از شن های زیر پایم گرفتم و به قایق تفریحی کوچک رو به رویم نگاه کردم که هیسونگ منتظر ایستاده بود.
با کمک هیسونگ سوار قایق تفریحی شدم. سلام گرمی با ناخدای قایق کرد و در گوشش چیزی زمزمه کرد و بعد به من اشاره کرد.
+این خانم یکی از آشناهای من هستن...
>میرید همونجای همیشگی؟
+بله...
>تا شما آماده باشید منم وسایل پذیرایی را فراهم میکنم آخه صبح نگفته بودید دوباره برمی‌گردید.
+متاسفم خیلی یهویی شد.
>مشکلی نیست بفرمایید روی عرشه الان حرکت می‌کنیم آقای لی.
هیسونگ سری تکان داد و به سمت عرشه رفت و بعد از اینکه چیزی را چک کرد به سمتم آمد و گفت:
+بیا بریم اونجا فضاش خیلی قشنگه... مخصوصا برای تویی که عاشق دریایی...
_صبح مرخصی گرفته بودی بیای اینجا؟
+آره
_چرا؟
+نه خوبه انگار تونستم قفل زبونت رو هم باز کنم...
_فعلا که اشتباهی قفل فضولیمو باز کردی آقای لی...
چشم غره ای به سمتش پرتاب کردم که دستم را گرفت و روی صندلی نشاندم.