رمان THE EDICTION
پارت هفدهم رمان THE EDICTION (اعتیاد)
*بیا دیگه بهش فکر نکنیم*
زمان حال...
به امواج آرام دریا نگاه کردم. چرا از هر سمتی میرفتم باز به دریا میرسیدم؟...
هیسونگ از ماشین پیاده شد و سمت من آمد و در را برایم باز کرد. اشاره کرد که از ماشین پیاده شوم.
از ماشین که پیاده شدم، در را بست و بعداز قفل کردن ماشین به سمتی حرکت کرد. مانند جوجه اردکی به دنبالش، پاهایم را میکشیدم. بعداز مدتی به سرعت گام برداشتم و نزدیکش شدم. آستین پیراهنش را کشیدم که انگار در فکر بود که نامتعادل تکانی خورد و به سمتم برگشت.
+چی شده؟
_چرا اومدیم دریا؟
+اومدیم گذشته رو اینجا بزاریم و بریم دنبال زندگیمون...
لبخند حزن انگیزش چیزی را دلم تکان داد. گویی ترس بر دلم رخنه کرده بود. بعد از مدت ها بود که در دلم حس آشوب و احساسات ضد و نقیضی به وجود آمده بود.
+میون وو کجایی؟ بیا دیگه...
نگاه از شن های زیر پایم گرفتم و به قایق تفریحی کوچک رو به رویم نگاه کردم که هیسونگ منتظر ایستاده بود.
با کمک هیسونگ سوار قایق تفریحی شدم. سلام گرمی با ناخدای قایق کرد و در گوشش چیزی زمزمه کرد و بعد به من اشاره کرد.
+این خانم یکی از آشناهای من هستن...
>میرید همونجای همیشگی؟
+بله...
>تا شما آماده باشید منم وسایل پذیرایی را فراهم میکنم آخه صبح نگفته بودید دوباره برمیگردید.
+متاسفم خیلی یهویی شد.
>مشکلی نیست بفرمایید روی عرشه الان حرکت میکنیم آقای لی.
هیسونگ سری تکان داد و به سمت عرشه رفت و بعد از اینکه چیزی را چک کرد به سمتم آمد و گفت:
+بیا بریم اونجا فضاش خیلی قشنگه... مخصوصا برای تویی که عاشق دریایی...
_صبح مرخصی گرفته بودی بیای اینجا؟
+آره
_چرا؟
+نه خوبه انگار تونستم قفل زبونت رو هم باز کنم...
_فعلا که اشتباهی قفل فضولیمو باز کردی آقای لی...
چشم غره ای به سمتش پرتاب کردم که دستم را گرفت و روی صندلی نشاندم.
نظرات