به درخواست یکی از دوستام میخوام رمانی که اوایل انجین بودنم نوشتم رو بزارم اما نمیدونم چطوره.لطفا بخونید اگه خواستید بازم میزارم

رمان THE EDICTION

۹۶ ویدیو

پارت آخر فصل اول رمان THE EDICTION (اعتیاد).... کامنت اول چک بشه لطفا:)))

*Málek.H*HANDERSON
*Málek.H*HANDERSON

نگاه مستاصلی بهم انداخت و نفس عمیقی کشید.
×هر جور که راحتی... لطفا برگرد خونه برات زنگ میزنم راننده بیاد.
چند قدم ازم دور شد که من چند قدم به دریا نزدیک شدم.
_یه سوال بپرسم... واقعا بقیه اینقدر برات مهمن که از دلت میگذری؟
نگاهم کرد. نفس عمیقی کشید. سر به زیر انداخت.
×باید باشم و مراقب خانوادم و بقیه باشم... نمیتونم بخاطر خودم ازشون بگذرم ولشون کنم..
_باشه... پس منم بقیه میشم... بیا نجاتم بده و بهم کمک کن.
نفهمیدم چقدر سرعت به خرج دادم که به سوی دریا رفتم. تا سینه در آب بودم و صدای بلند سونگهون را می‌شنیدم... اما فقط یک لحظه... و تمام ... اکسیژنی برای ریه های خالی از هوایم نبود. حتی لحظه ای نترسیده بودم ولی به وضوح فهمیدم که این پسر مرا تا مرز جنون کشیده بود... و این بود که در خلسه سردی فرو رفتم....
نمیدانم چقدر گذشت که بیدار شدم. چشمان به خون نشسته ی سونگهون را می‌دیدم.... خیس آب بود... نجاتم داده بود. نفس نفس میزد و از سرما میلرزید.
×دیوونه ای؟ این چه کاری بود؟ حالت خوبه؟
ترس از چشمانش می‌بارید. گلویم درد میکرد و صدایم خش دار شده بود. نفسی گرفتم و به چهره ی رنگ پریده اش نگاهی کردم.
_از من میپرسی وقتی خودت دیوونم کردی؟
نگاهم کرد و فقط سرش را روی سینه ام گذاشت و نفس خاطر جمعی کشید.
×یه لحظه واقعا فکر کردم نمیزنه... خوبه که دوباره صداش رو می‌شنوم.
و لبخند سونگهون بود که گرما را دوباره به وجودم برگرداند.
و همین بود شروع عاشقانه های ناگفته ی من از آشنایی منو تو... عاشقانه ای در دل دریا...
و من تو را از خدا و این دریا دارم...
سرنوشت ما به اول صفحه رسیده بود و ما داستانی بلند برای عاشقانه هایمان به تصویر کشیدیم.
سرنوشتی که مرا از هر سمتی به دریا رساند تا به تو برسم برای پیدایش عشقی پاک...



پایان فصل اول

سرنوشت اینقدر میگرده و میگرده تا ما رو برسونه به اونجایی که باید... پس در گردش روزگار بر زمین نیوفت که هر آغازی پایانی دارد و چه بسا پایانی شاد برایت رقم بزند...

نظرات (۱۰)

Loading...

توضیحات

پارت آخر فصل اول رمان THE EDICTION (اعتیاد).... کامنت اول چک بشه لطفا:)))

۹ لایک
۱۰ نظر

نگاه مستاصلی بهم انداخت و نفس عمیقی کشید.
×هر جور که راحتی... لطفا برگرد خونه برات زنگ میزنم راننده بیاد.
چند قدم ازم دور شد که من چند قدم به دریا نزدیک شدم.
_یه سوال بپرسم... واقعا بقیه اینقدر برات مهمن که از دلت میگذری؟
نگاهم کرد. نفس عمیقی کشید. سر به زیر انداخت.
×باید باشم و مراقب خانوادم و بقیه باشم... نمیتونم بخاطر خودم ازشون بگذرم ولشون کنم..
_باشه... پس منم بقیه میشم... بیا نجاتم بده و بهم کمک کن.
نفهمیدم چقدر سرعت به خرج دادم که به سوی دریا رفتم. تا سینه در آب بودم و صدای بلند سونگهون را می‌شنیدم... اما فقط یک لحظه... و تمام ... اکسیژنی برای ریه های خالی از هوایم نبود. حتی لحظه ای نترسیده بودم ولی به وضوح فهمیدم که این پسر مرا تا مرز جنون کشیده بود... و این بود که در خلسه سردی فرو رفتم....
نمیدانم چقدر گذشت که بیدار شدم. چشمان به خون نشسته ی سونگهون را می‌دیدم.... خیس آب بود... نجاتم داده بود. نفس نفس میزد و از سرما میلرزید.
×دیوونه ای؟ این چه کاری بود؟ حالت خوبه؟
ترس از چشمانش می‌بارید. گلویم درد میکرد و صدایم خش دار شده بود. نفسی گرفتم و به چهره ی رنگ پریده اش نگاهی کردم.
_از من میپرسی وقتی خودت دیوونم کردی؟
نگاهم کرد و فقط سرش را روی سینه ام گذاشت و نفس خاطر جمعی کشید.
×یه لحظه واقعا فکر کردم نمیزنه... خوبه که دوباره صداش رو می‌شنوم.
و لبخند سونگهون بود که گرما را دوباره به وجودم برگرداند.
و همین بود شروع عاشقانه های ناگفته ی من از آشنایی منو تو... عاشقانه ای در دل دریا...
و من تو را از خدا و این دریا دارم...
سرنوشت ما به اول صفحه رسیده بود و ما داستانی بلند برای عاشقانه هایمان به تصویر کشیدیم.
سرنوشتی که مرا از هر سمتی به دریا رساند تا به تو برسم برای پیدایش عشقی پاک...



پایان فصل اول

سرنوشت اینقدر میگرده و میگرده تا ما رو برسونه به اونجایی که باید... پس در گردش روزگار بر زمین نیوفت که هر آغازی پایانی دارد و چه بسا پایانی شاد برایت رقم بزند...