در حال بارگذاری ویدیو ...

Desiree Novel

ʀᴀʏʟᴀ -۵۴ / ۲۵

Desiree Novel _ Episode 3 She's Gone Part 4

ʀᴀʏʟᴀ
ʀᴀʏʟᴀ

کت بلند مشکی رنگی پوشیده بود و زیر بارون قدم میزد. سئول
امسال حتی برف هم نداشت، نبود سویون باعث گریه ی
آسمون شده بود، با رسیدن به سر قبر لبخندی زد، یک هفته
گذشته بود... یک هفته از مرگ همسرش... زنی که عاشقانه
میپرستید گذشته بود... زنی که هیچ گناهی نکرده بود... به
هیچ انسانی ظلم نکرده بود، آزاری به کسی نرسونده بود، تمام
زندگیش عشقی بود که به خانواده اش داشت و حاال...
زیر خروارها خاک خوابیده بود...
توی این یک هفته هر روز غروب سر خاکش میرفت... و حتی
بعد از خاکسپاری اونجا رو ترک نمیکرد، روی زمین نشست و
آروم سرش رو روی خاک قبر گذاشت، دستش رو به خاک
کشید و لبخندی زد:
_ االن چی بهت بگم؟
قطره ی اشکی از چشمش چکید، قلبش تیر میکشید؛ وسط
گریه خندید و گفت:
_ آدما... وقتی کسی رو از دست میدن...گریه میکنن... باهاش...
حرف میزنن... اما... مگه فایده ای داره؟
در حالی که به سختی نفس میکشید، خاک رو توی مشتش
فشرد و گفت:
_ اگه بهت بگم برگرد برمیگردی، سویونا؟... برمیگردی
زندگیم؟ تو برگرد سویونا... من خودم میام دنبالت خودم
میبرمت دکتر...
با صدای بلندی با گریه داد زد:
_مگه این خاک چیه که تونسته تو رو از من بگیره؟؟؟
هق هقش رو آزاد کرد و پیشونیش رو روی خاک گذاشت:
_ دارم میمیرم میفهمی؟ من بدون تو هیچی نیستم... من
بدون تو از یه تیکه آشغال بی ارزش ترم... چیکار کنم سویونا...؟
چطوری؟... خودم و بکشم؟
_ پسر دایی...
با صدای جیمین آروم سرش رو بلند کرد و نگاهش کرد.
موهاش شلخته بود و لباس نازکی پوشیده بود، زیر چشمهاش
پف کرده بود و قرمز بود، این پسر هم به اندازه ی تهیونگ
ضربه دیده بود... برادری که تنها داراییش توی زندگیش بود رو
از دست داده بود و تنهایی تمام وجودش رو گرفته بود.
_ بیا اینجا جیمینا.

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

Desiree Novel _ Episode 3 She's Gone Part 4

۵ لایک
۰ نظر

کت بلند مشکی رنگی پوشیده بود و زیر بارون قدم میزد. سئول
امسال حتی برف هم نداشت، نبود سویون باعث گریه ی
آسمون شده بود، با رسیدن به سر قبر لبخندی زد، یک هفته
گذشته بود... یک هفته از مرگ همسرش... زنی که عاشقانه
میپرستید گذشته بود... زنی که هیچ گناهی نکرده بود... به
هیچ انسانی ظلم نکرده بود، آزاری به کسی نرسونده بود، تمام
زندگیش عشقی بود که به خانواده اش داشت و حاال...
زیر خروارها خاک خوابیده بود...
توی این یک هفته هر روز غروب سر خاکش میرفت... و حتی
بعد از خاکسپاری اونجا رو ترک نمیکرد، روی زمین نشست و
آروم سرش رو روی خاک قبر گذاشت، دستش رو به خاک
کشید و لبخندی زد:
_ االن چی بهت بگم؟
قطره ی اشکی از چشمش چکید، قلبش تیر میکشید؛ وسط
گریه خندید و گفت:
_ آدما... وقتی کسی رو از دست میدن...گریه میکنن... باهاش...
حرف میزنن... اما... مگه فایده ای داره؟
در حالی که به سختی نفس میکشید، خاک رو توی مشتش
فشرد و گفت:
_ اگه بهت بگم برگرد برمیگردی، سویونا؟... برمیگردی
زندگیم؟ تو برگرد سویونا... من خودم میام دنبالت خودم
میبرمت دکتر...
با صدای بلندی با گریه داد زد:
_مگه این خاک چیه که تونسته تو رو از من بگیره؟؟؟
هق هقش رو آزاد کرد و پیشونیش رو روی خاک گذاشت:
_ دارم میمیرم میفهمی؟ من بدون تو هیچی نیستم... من
بدون تو از یه تیکه آشغال بی ارزش ترم... چیکار کنم سویونا...؟
چطوری؟... خودم و بکشم؟
_ پسر دایی...
با صدای جیمین آروم سرش رو بلند کرد و نگاهش کرد.
موهاش شلخته بود و لباس نازکی پوشیده بود، زیر چشمهاش
پف کرده بود و قرمز بود، این پسر هم به اندازه ی تهیونگ
ضربه دیده بود... برادری که تنها داراییش توی زندگیش بود رو
از دست داده بود و تنهایی تمام وجودش رو گرفته بود.
_ بیا اینجا جیمینا.