رمان THE EDICTION
پارت سی و ششم رمان THE EDICTION (اعتیاد)
× اجوما میگه سه سالم بود که پیدام کرد. کنار همین دریا... میگفت منو که دید اومد سمتم و بغلم کرد... گریه میکردم... ازم پرسید خانوادتو گم کردی؟ گفتم آره... گفت برای همین گریه میکنی؟ گفتم نه سگم گم شده براش گریه میکنم آخه اون مادر نداشت و مادرش مرده بود... اجوما میگفت از تعجب شاخ درآوردم که یه بچه سه ساله از اینکه خودش گم شده بود ناراحت نبود به جاش ناراحت سگی بود که مادر نداشت و گم شده بود.
نمیخوام از خودم تعریف کنم ولی اجوما میگفت از وقتی وارد خانه سبز شدم زندگی به اونجا برگشت... حمایت مالی گرفتیم... خیلی از بچه ها به سرپرستی گرفته شدن... و خود اجوما هم منو به سرپرستی گرفت. میگفت برای یه گنجشک زخمی کلی تلاش میکردی و بیدار میموندی ولی خودت مریض میشدی غذاتو به بقیه میدادی تا بخورن و زود بزرگ شن... می گفت دلم خیلی مهربونه و همین باعث میشه خدا کمکم کنه... تمام این ۲۱ سال سعی کردم خودم تو اولویت نباشم و به بقیه کمک کنم. حالا میخوام امروز هم همون کارو کنم...
به چهره ام نگاه کرد. و کمی ازم فاصله گرفت.
× اومدم خداحافظی کنم باهات... این مدت بهترین روز های زندگیم بود و خوشحال شدم که باهات آشنا شدم. و ممنون که برام وقت گذاشتی. ولی دیگه نمیتونم بیشتر از این درگیرت کنم و بزارم اذیت بشی...امیدوارم موفق باشی... برات دعا میکنم...به امید دیدار....
ازم دور شد... همین؟ واقعا همین؟ من که تازه به زانو درآمده بودم چی میشود؟
فریاد زدم:
_همیننننن؟ خداحافظ و تماممممم... هه... آدمو اینجوری دیوونه میکنی بعد میری؟ همیشه به بقیه کمک میکنی؟ من چی پس؟ منو به زانو درآوردی و داری میری؟ میخوای وسط راه ولم کنی؟
نمیدانم این حرف ها از کجا آمد... اما همچنان ادامه داشت و زبانم کم نمیآورد.
به سمتم آمد دست بر دهانم گذاشت تا خاموش شوم.
×مستی و حالت خوب نیس بیا برت میگردونم.
_نمیخوام ولم کن.
نگاه مستاصلی بهم انداخت و نفس عمیقی کشید.
×هر جور که راحتی... لطفا برگرد خونه برات زنگ میزنم راننده بیاد.
نظرات (۹)