رمان THE EDICTION
فصل دوم رمان THE EDICTION (اعتیاد) پارت شانزدهم...پیشنهاد: با موسیقی ویدیو این پارت رو بخونید...
+بله داری... منو داری که کنارت تا آخر ایستادم و پا به پات میام...اما دلم میخواد تو بزرگترین هدیه خدا رو داشته باشی..بزرگترین و قشنگ ترین هدیه ای که خدا میتونست به بنده هاش بده.
دست هایش به سر شانه هام رسید و مرا محکم نگه داشت و به چشمانم زل زد.
+میون وو... من میخوام تو عشق رو توی زندگیت داشته باشی...تا وقتی عشق باشه میدونم که قشنگترین چیز ها رو خواهی داشت. اینو از منی بشنو که تجربش کردم و میدونم که چقدر آدم رو به اوج لذت و خوشبختی میرسونه..
به چشمانش نگاه کردم. و یکی از دست هایش را از روی شانه ام به پایین سر دادم.
_جوری نگو که انگار تجربش نکردم. خودت خوب میدونی بهتر از خیلی ها میدونمش و تجربش کردم. همین عشقی که تو داری میگی به اوج رسوندم، منو له کرد... دیگه نمیتونم رفتن و نبود یکی دیگه رو تو زندگیم تحمل کنم... من بدون عشق هم زندم...همینطور که الان هم هستم. از عشق میترسم... چون به غیر فاصله و درد چیزی به یادم نمیاره...
از کنارش رد شدم و به سمت در رفتم. دستم که به دستگیره در رسید صدایش را که محکم و استوار و با صلابت در اتاق پخش میشد، شنیدم:
+پس من بهت نشونش میدم...بزار این دفعه من عشق رو بهت نشون بدم...
یکه خوردم. نفهمیدم و این درک نکردن تمام جانم را نبض کرد. دستم روی دستگیرهی در خشک شد و حرکت از جان بی حیاتم گریخت. دستش که بر شانه ام نشست، مرا به عقب برگرداند و عمیق در چشمانم نگریست.
+میون وو...بزار عشق واقعی رو نشونت بدم. بزار کنارت باشم و بهت ثابت کنم که عشق قشنگ ترین چیزیه که یه انسان میتونه حسش کنه، اونم با آدمی که دوسش داره و دوست داره...
نظرات (۱۰)