به درخواست یکی از دوستام میخوام رمانی که اوایل انجین بودنم نوشتم رو بزارم اما نمیدونم چطوره.لطفا بخونید اگه خواستید بازم میزارم

رمان THE EDICTION

۹۶ ویدیو

فصل دوم رمان THE EDICTION (اعتیاد) پارت شانزدهم...پیشنهاد: با موسیقی ویدیو این پارت رو بخونید...

*Málek.H*HANDERSON
*Málek.H*HANDERSON

+بله داری... منو داری که کنارت تا آخر ایستادم و پا به پات میام...اما دلم میخواد تو بزرگترین هدیه خدا رو داشته باشی..بزرگترین و قشنگ ترین هدیه ای که خدا میتونست به بنده هاش بده.
دست هایش به سر شانه هام رسید و مرا محکم نگه داشت و به چشمانم زل زد.
+میون وو... من میخوام تو عشق رو توی زندگیت داشته باشی...تا وقتی عشق باشه میدونم که قشنگترین چیز ها رو خواهی داشت. اینو از منی بشنو که تجربش کردم و میدونم که چقدر آدم رو به اوج لذت و خوشبختی میرسونه..
به چشمانش نگاه کردم. و یکی از دست هایش را از روی شانه ام به پایین سر دادم.
_جوری نگو که انگار تجربش نکردم. خودت خوب میدونی بهتر از خیلی ها میدونمش و تجربش کردم. همین عشقی که تو داری میگی به اوج رسوندم، منو له کرد... دیگه نمیتونم رفتن و نبود یکی دیگه رو تو زندگیم تحمل کنم... من بدون عشق هم زندم...همینطور که الان هم هستم. از عشق میترسم... چون به غیر فاصله و درد چیزی به یادم نمیاره...
از کنارش رد شدم و به سمت در رفتم. دستم که به دستگیره در رسید صدایش را که محکم و استوار و با صلابت در اتاق پخش می‌شد، شنیدم:
+پس من بهت نشونش میدم...بزار این دفعه من عشق رو بهت نشون بدم...
یکه خوردم. نفهمیدم و این درک نکردن تمام جانم را نبض کرد. دستم روی دستگیره‌ی در خشک شد و حرکت از جان بی حیاتم گریخت. دستش که بر شانه ام نشست، مرا به عقب برگرداند و عمیق در چشمانم نگریست.
+میون وو...بزار عشق واقعی رو نشونت بدم. بزار کنارت باشم و بهت ثابت کنم که عشق قشنگ ترین چیزیه که یه انسان میتونه حسش کنه، اونم با آدمی که دوسش داره و دوست داره...

نظرات (۱۰)

Loading...

توضیحات

فصل دوم رمان THE EDICTION (اعتیاد) پارت شانزدهم...پیشنهاد: با موسیقی ویدیو این پارت رو بخونید...

۹ لایک
۱۰ نظر

+بله داری... منو داری که کنارت تا آخر ایستادم و پا به پات میام...اما دلم میخواد تو بزرگترین هدیه خدا رو داشته باشی..بزرگترین و قشنگ ترین هدیه ای که خدا میتونست به بنده هاش بده.
دست هایش به سر شانه هام رسید و مرا محکم نگه داشت و به چشمانم زل زد.
+میون وو... من میخوام تو عشق رو توی زندگیت داشته باشی...تا وقتی عشق باشه میدونم که قشنگترین چیز ها رو خواهی داشت. اینو از منی بشنو که تجربش کردم و میدونم که چقدر آدم رو به اوج لذت و خوشبختی میرسونه..
به چشمانش نگاه کردم. و یکی از دست هایش را از روی شانه ام به پایین سر دادم.
_جوری نگو که انگار تجربش نکردم. خودت خوب میدونی بهتر از خیلی ها میدونمش و تجربش کردم. همین عشقی که تو داری میگی به اوج رسوندم، منو له کرد... دیگه نمیتونم رفتن و نبود یکی دیگه رو تو زندگیم تحمل کنم... من بدون عشق هم زندم...همینطور که الان هم هستم. از عشق میترسم... چون به غیر فاصله و درد چیزی به یادم نمیاره...
از کنارش رد شدم و به سمت در رفتم. دستم که به دستگیره در رسید صدایش را که محکم و استوار و با صلابت در اتاق پخش می‌شد، شنیدم:
+پس من بهت نشونش میدم...بزار این دفعه من عشق رو بهت نشون بدم...
یکه خوردم. نفهمیدم و این درک نکردن تمام جانم را نبض کرد. دستم روی دستگیره‌ی در خشک شد و حرکت از جان بی حیاتم گریخت. دستش که بر شانه ام نشست، مرا به عقب برگرداند و عمیق در چشمانم نگریست.
+میون وو...بزار عشق واقعی رو نشونت بدم. بزار کنارت باشم و بهت ثابت کنم که عشق قشنگ ترین چیزیه که یه انسان میتونه حسش کنه، اونم با آدمی که دوسش داره و دوست داره...