در حال بارگذاری ویدیو ...

آموزش سواد رسانه ای

مرکز آفرینش های هنری فاطر
کانال تایید شده مرکز آفرینش های هنری فاطر

امان از این اسارت توی تلفن همراه و رایانه و وقت تلف کردن توی شبکه های اجتماعی، یکطوری شده بود که همه زندگی ام شده بود همینها و البته پدر الگوی بچه هاش، پسرم هم به تقلید از من به بازی با گوشی و تبلت عادت کرده بود، یکی از همین روزها روی مبل دراز کشیده بودم و داشتم عکس های سفر شمالمون رو که تازه رفته بودیم می دیدم، سفر خیلی خوبی بود، یکهو پسرم دوید توی اتاق نشیمن، گوشیم رو خواست که باهاش بازی کند، از آن جایی که داشتم عکس ها را میدیدم بهش گفتم، برو بازی کن آرش جان، کار دارم بابا. اما آرش دست بردار نبود، منم که کلافه شده بودم و حال گریه کردنش را نداشتم، گوشی را دادم بهش. آرش رفت توی اتاقش و مشغول بازی شد. نیم ساعتی خبری ازش نبود. صداش زدم و گفتم، بسته دیگه آرش، گوشیم رو بردار و بیار. دوباره روی مبل دراز کشیدم و مشغول کار خودم شدم. تلفن خانه شروع به زنگ زدن کرد، دامادمون بود، قبل از اینکه سلامی بکنم، آن طرف خط داشت فریاد می کشید که چرا عکس همسرش را روی اینترنت منتشر کرده ام. وای آرش، چی کار کردی تو، چی کار کردی تو. اما چه فایده، دیگر خیلی دیر شده بود، حرفی برای گفتن نداشتم، کاش به آرش یاد می دادم که درست از گوشی هوشمندم استفاده کند. کاش آرش را بیشتر با این شبکه های اجتماعی خارجی و کارکردش آشنا می کردم تا حواسش باشد، تا اتفاقی از این دست نمی افتاد و شرمنده نمی شدم ...

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

آموزش سواد رسانه ای

۰ لایک
۰ نظر

امان از این اسارت توی تلفن همراه و رایانه و وقت تلف کردن توی شبکه های اجتماعی، یکطوری شده بود که همه زندگی ام شده بود همینها و البته پدر الگوی بچه هاش، پسرم هم به تقلید از من به بازی با گوشی و تبلت عادت کرده بود، یکی از همین روزها روی مبل دراز کشیده بودم و داشتم عکس های سفر شمالمون رو که تازه رفته بودیم می دیدم، سفر خیلی خوبی بود، یکهو پسرم دوید توی اتاق نشیمن، گوشیم رو خواست که باهاش بازی کند، از آن جایی که داشتم عکس ها را میدیدم بهش گفتم، برو بازی کن آرش جان، کار دارم بابا. اما آرش دست بردار نبود، منم که کلافه شده بودم و حال گریه کردنش را نداشتم، گوشی را دادم بهش. آرش رفت توی اتاقش و مشغول بازی شد. نیم ساعتی خبری ازش نبود. صداش زدم و گفتم، بسته دیگه آرش، گوشیم رو بردار و بیار. دوباره روی مبل دراز کشیدم و مشغول کار خودم شدم. تلفن خانه شروع به زنگ زدن کرد، دامادمون بود، قبل از اینکه سلامی بکنم، آن طرف خط داشت فریاد می کشید که چرا عکس همسرش را روی اینترنت منتشر کرده ام. وای آرش، چی کار کردی تو، چی کار کردی تو. اما چه فایده، دیگر خیلی دیر شده بود، حرفی برای گفتن نداشتم، کاش به آرش یاد می دادم که درست از گوشی هوشمندم استفاده کند. کاش آرش را بیشتر با این شبکه های اجتماعی خارجی و کارکردش آشنا می کردم تا حواسش باشد، تا اتفاقی از این دست نمی افتاد و شرمنده نمی شدم ...

علم و فن آوری