معین محمد حیدری هما میرافشار صبحت بخیر عزیزم، در جان عاشق من شوق جدا شدن نیست
صبحت بخیر عزیزم با آنکه گفته بودی دیشب خدانگهدار
با آنکه دست سردت از قلب خسته ی تو گوید حدیث بسیار
صبحت بخیر عزیزم با آن که در نگاهت حرفی برای من نیست
با آنکه لحظه لحظه می خوانم از دو تا چشمت تن خسته ای زتکرار
در جان عاشق من شوق جدا شدن نیست
خو کرده ی قفس را میل رها شدن نیست
من با تمام جانم پر بسته وو اسیرم
باید که با تو باشم در پای تو بمیرم
این بار غصه ها را از دوش خسته بردار
من کوه استوارم به من بگو نگه دار
عهدی که با تو بستم هرگز شکستنی نیست
این رشته تا دم مرگ هرگز گسستنی نیست
نظرات