به درخواست یکی از دوستام میخوام رمانی که اوایل انجین بودنم نوشتم رو بزارم اما نمیدونم چطوره.لطفا بخونید اگه خواستید بازم میزارم

رمان THE EDICTION

۹۶ ویدیو

فصل دوم رمان THE EDICTION (اعتیاد) پارت بیستم

*Málek.H*HANDERSON
*Málek.H*HANDERSON

× چیکار کنم که هر کاری هم کنم نمیتونم تو یکی رو ول کنم. تو این مورد واقعا عقلم کمه...
چشم غره ای بهش رفتم که لبخندش را خورد و کوله اش را روی دوشش تنظیم کرد و دست هایش را به مدل خاص خودش در جیب هایش قرار داد...
×خب حالا اینجانب اینجام تا به شما کمک کنم... ببینم چی خریدی و چقدر خریدی که حساب کنم چند تا black card لازم داریم...
_ایناهاش...
به سبد توی دستم اشاره کردم که فقط پنج تا ماکارون در آن دیده می‌شد و چیز دیگری در آن وجود نداشت‌.
نگاهی به سبد و نگاهی به من کرد و با اشاره به سبد با حالت تعجب سرش را کج کرد و گفت:
×همینا فقط؟فقط همینا؟؟ نیم ساعت داشتی میگشتی که همینا رو بگیری؟
_ نخیر... فعلا همینا رو انتخاب کردم بقیه چیزا رو برنداشتم.
×پس تا الان چیکار میکردی؟
_دور میزدم.... شانه هایم را بالا انداختم و به سمت غرفه سبزیجات رفتم و بوی تازه میوه و سبزیجات تازه را استشمام کردم.
×صحیح... بعد اونوقت خریدت همین بود؟
انگار که تازه یادم آمده باشد آهی کشیدم و دوباره به فکر این افتادم که چه کار باید انجام دهم.
×هی... کجا رفتی؟ خانم؟ دختر خانم؟ میسیز؟اجوما؟
تکان دادن دست جونگ سونگ را که جلوی چشمانم دیدم، به سمتش برگشتم و نگاهی به چهره اش کردم.
لب هایم به خنده باز شد و چهره اش را بررسی کردم. با تعجب مرا نگاه می‌کرد و از اینگونه تغییر حالتم با چشمانی گرد تماشایم می‌کرد.
×به نام خدا... چت شد؟ دیوونه شدی؟ چرا اینجوری میکنی؟
_جونگ سونگ؟
×بله؟
_فهمیدم...
×چیو؟
_اینکه تو چقدر خوبی...
×هاننن؟
_چقدر خوبه که هستی...
پریدم بغلش و فشاری به دستانم وارد کردم و بعد از جدا شدن از او به سر شانه اش زدم و لبخندی تحویلش دادم و ادامه دادم:
_بیا بریم که رفیقت خیلی دوست داره...

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

فصل دوم رمان THE EDICTION (اعتیاد) پارت بیستم

۱۰ لایک
۰ نظر

× چیکار کنم که هر کاری هم کنم نمیتونم تو یکی رو ول کنم. تو این مورد واقعا عقلم کمه...
چشم غره ای بهش رفتم که لبخندش را خورد و کوله اش را روی دوشش تنظیم کرد و دست هایش را به مدل خاص خودش در جیب هایش قرار داد...
×خب حالا اینجانب اینجام تا به شما کمک کنم... ببینم چی خریدی و چقدر خریدی که حساب کنم چند تا black card لازم داریم...
_ایناهاش...
به سبد توی دستم اشاره کردم که فقط پنج تا ماکارون در آن دیده می‌شد و چیز دیگری در آن وجود نداشت‌.
نگاهی به سبد و نگاهی به من کرد و با اشاره به سبد با حالت تعجب سرش را کج کرد و گفت:
×همینا فقط؟فقط همینا؟؟ نیم ساعت داشتی میگشتی که همینا رو بگیری؟
_ نخیر... فعلا همینا رو انتخاب کردم بقیه چیزا رو برنداشتم.
×پس تا الان چیکار میکردی؟
_دور میزدم.... شانه هایم را بالا انداختم و به سمت غرفه سبزیجات رفتم و بوی تازه میوه و سبزیجات تازه را استشمام کردم.
×صحیح... بعد اونوقت خریدت همین بود؟
انگار که تازه یادم آمده باشد آهی کشیدم و دوباره به فکر این افتادم که چه کار باید انجام دهم.
×هی... کجا رفتی؟ خانم؟ دختر خانم؟ میسیز؟اجوما؟
تکان دادن دست جونگ سونگ را که جلوی چشمانم دیدم، به سمتش برگشتم و نگاهی به چهره اش کردم.
لب هایم به خنده باز شد و چهره اش را بررسی کردم. با تعجب مرا نگاه می‌کرد و از اینگونه تغییر حالتم با چشمانی گرد تماشایم می‌کرد.
×به نام خدا... چت شد؟ دیوونه شدی؟ چرا اینجوری میکنی؟
_جونگ سونگ؟
×بله؟
_فهمیدم...
×چیو؟
_اینکه تو چقدر خوبی...
×هاننن؟
_چقدر خوبه که هستی...
پریدم بغلش و فشاری به دستانم وارد کردم و بعد از جدا شدن از او به سر شانه اش زدم و لبخندی تحویلش دادم و ادامه دادم:
_بیا بریم که رفیقت خیلی دوست داره...