در حال بارگذاری ویدیو ...

وقتی تو جرئت حقیقت........(پارت3)پارت آخر

۴ نظر گزارش تخلف
*^____^*bts_ficshot
*^____^*bts_ficshot

ا.ت=مخفف اسم تو
پارت آخر
- چون پدر بچم و بچمو کشت
# مممم.....من..من متاسفم....من نمیدونستم
*چرا همچین اتفاقی برات افتاده
-...........
*ا.ت این قضیه..... این قضیه باعث میشه ما نتونیم بچه ی خودمون رو داشته باشیم؟
سرم انداختم پایین (اگه نمیدونید باید بگم ومپایرا نمیتونن تولید مثل کنن) به نشانه ی نه
* ا.ت میشه از اول بگی چیشده
بچه ها متوجه شدن باید برن بیرون وقتی رفتن بهش اجازه دادم وارده ذهنم بشه و همچیو ببین.وقتی دید عصبانیت تو چشاش میشد دید. بعد دو دقیقه سکوت بینیمون داد زد
* چرا الان اینا رو میگییی..... بعد سه سال چرا الان من برات مثل ی غریبه بودم که نمیتونستی بگی ؟
- نمیتونستم میترسیدم ترکم کنی
* آخه چرا احمقی...... اونا میدونن تو ومپایری؟
- نه..نه نمیدونن
* باشه الان هیچی تغییر نکرده فقط من میدونم تو انسان نیستی باخبرم فقط همین
جیهوپ ویو
باورم نمیشه او ی ومپایره و اون رو مخفی کرده. من ا.ت رو دوست دارم هیچیم نمیتونمه جلوشو بگیره هیچیم تغییر نکرده
ا.ت ویو
باورم نمیشد که ترکم نمیکنه. رفتیم پیش بچه ها جیهوپ طوری رتار میکرد که انگار نه انگار اتفاقی افتاده بچه ها هم سوالی نپرسیدن فقط شب بخیر گفتیم و رفتیم تو چادرامون وقتی میخواشتم بخوام جیهوپ منو انداخت تو بغلش ازش پرسیدم
-جیهوپ تو واقعا مشکلی نداری که من ومپایرم؟
* نمیخوام درموردش حرف بزنیم
- ولی..
* ولی بی ولی هینکه گفتم میخوای شب به این قشنگی خراب کنی
- باشه
پرش زمانی
دوسال از اون اتفاق میگذره و منو جیهوپ باهم ازدواج کرین و الان ی دختر کوچولو به سرپرستی گرفتیم و اسمش رو گذاشتیم هه سان و الان زندگی خوبی داریم و جیهوپ رو ومپایر کردم و بهش یاد دادم چطوری خودشو کنترل کنه و از دوست جادوگرم دوینا خواشتم براش ی حلقه ی روشنایی بسازه(حلقه ای که باعث نشه ومپایر در مقابل نور خورشید بسوزه و الان زندگی خوبی داریم.
پایان




اینم از فیکشات سه پارتی از جیهوپ فیکشات بعدی از تهیونگه وقتی شما داری میخونی من مینویسم
بی زحمت لایک کن و برای وانشاتای بیشتر الو کن
بوس به کلتون

نظرات (۴)

Loading...

توضیحات

وقتی تو جرئت حقیقت........(پارت3)پارت آخر

۸ لایک
۴ نظر

ا.ت=مخفف اسم تو
پارت آخر
- چون پدر بچم و بچمو کشت
# مممم.....من..من متاسفم....من نمیدونستم
*چرا همچین اتفاقی برات افتاده
-...........
*ا.ت این قضیه..... این قضیه باعث میشه ما نتونیم بچه ی خودمون رو داشته باشیم؟
سرم انداختم پایین (اگه نمیدونید باید بگم ومپایرا نمیتونن تولید مثل کنن) به نشانه ی نه
* ا.ت میشه از اول بگی چیشده
بچه ها متوجه شدن باید برن بیرون وقتی رفتن بهش اجازه دادم وارده ذهنم بشه و همچیو ببین.وقتی دید عصبانیت تو چشاش میشد دید. بعد دو دقیقه سکوت بینیمون داد زد
* چرا الان اینا رو میگییی..... بعد سه سال چرا الان من برات مثل ی غریبه بودم که نمیتونستی بگی ؟
- نمیتونستم میترسیدم ترکم کنی
* آخه چرا احمقی...... اونا میدونن تو ومپایری؟
- نه..نه نمیدونن
* باشه الان هیچی تغییر نکرده فقط من میدونم تو انسان نیستی باخبرم فقط همین
جیهوپ ویو
باورم نمیشه او ی ومپایره و اون رو مخفی کرده. من ا.ت رو دوست دارم هیچیم نمیتونمه جلوشو بگیره هیچیم تغییر نکرده
ا.ت ویو
باورم نمیشد که ترکم نمیکنه. رفتیم پیش بچه ها جیهوپ طوری رتار میکرد که انگار نه انگار اتفاقی افتاده بچه ها هم سوالی نپرسیدن فقط شب بخیر گفتیم و رفتیم تو چادرامون وقتی میخواشتم بخوام جیهوپ منو انداخت تو بغلش ازش پرسیدم
-جیهوپ تو واقعا مشکلی نداری که من ومپایرم؟
* نمیخوام درموردش حرف بزنیم
- ولی..
* ولی بی ولی هینکه گفتم میخوای شب به این قشنگی خراب کنی
- باشه
پرش زمانی
دوسال از اون اتفاق میگذره و منو جیهوپ باهم ازدواج کرین و الان ی دختر کوچولو به سرپرستی گرفتیم و اسمش رو گذاشتیم هه سان و الان زندگی خوبی داریم و جیهوپ رو ومپایر کردم و بهش یاد دادم چطوری خودشو کنترل کنه و از دوست جادوگرم دوینا خواشتم براش ی حلقه ی روشنایی بسازه(حلقه ای که باعث نشه ومپایر در مقابل نور خورشید بسوزه و الان زندگی خوبی داریم.
پایان




اینم از فیکشات سه پارتی از جیهوپ فیکشات بعدی از تهیونگه وقتی شما داری میخونی من مینویسم
بی زحمت لایک کن و برای وانشاتای بیشتر الو کن
بوس به کلتون