در حال بارگذاری ویدیو ...

رمان بدنبال سرنوشت - قسمت نهم

۴ نظر گزارش تخلف
Nanaba Ackerman
Nanaba Ackerman

بعد از سوگند همیشگی اشراف و بزرگان گروه گروه در گوشه هایی جمع شدند تا صحبت کنن. ناگهان صداهای بلندی پیچید.
ملکه ی تاگرام یعنی بانو سایو و فرستاده ی زیسار و جاروس و آبیرا یعنی بانوان ماناکا و دلینا و ریما و شاهزاده ی سرزمین نوران یعنی بانو هلیا و همچنین دختر وزیر کشور نوران بانوی فاتح سارلا که دوستانش هنوز هم او را در جمع دوستانه رایا صدا میکردند... به یکباره ناپدید گشتند
[رایا]

درحال قدم زدن با هلیا بودم یهو توی گردنم دردی حس کردم و دیگه چیزی نفهمیدم
ولی حالا که بهوش اومدم...اینجا دیگه کجاست؟چرا خیلی از دخترای اشراف اینجان؟ هلیا هم مثل من متعجب به دور و اطراف نگاه میکرد. از صدای دریا و حس شناور بودن اینجا که به من دست میداد حدس میزدم روی دریا توییه کشتی باید باشیم.
هلیا-اخ اخ رایا بیا ببین پشتم چیشده؟
-اخه الان وقت این...
هلیا-حرف نباشه بیا ببین چیشده
-باشه
زیپ پیراهنشو از پشت باز کردم و یکم از بالای شونش کشیدمش سمت پایین که ببینم چیشده انقدر اخ و اوخ میکنه.هلیا ادمی نبود که با یکم درد دادش دربیاد.
یهویی در چوبی باز شد و یه پسر کوچیک اندام اومد داخل. همون اول کاری روشو کرد سمت ما.
هلیا سریع بلند شد و گلدونی که گوشه ی اتاق بود رو پرتاب کرد سمت پسره و با داد رفت-چشم چرونی مــــوقـــــوف
گلدون تق به سر پسره خورد و پسره همونجا درجا غش کرد.یا جد فیل .
یهو یه پسربزرگتر اومد -یا خدا ناخدا چیشدی؟ گفتم تنهایی نرو اونجاها.
ناخدا؟؟؟

[رایا]

طی نیم ساعت قبل پسره به هوش اومد و مارو بردن بیرون.کشتی دزدان دریایی به به میخوان باهامون چیکار کنن من حیرونم.
حالا پسره با یک قیافه ی شاکی و با سر باندپیچی شده روی صندلی نشسته بود و ما هم جلوش روی زمین.مجبورمون کردن بشینیم .
هلیا هم شاکی زل زده بود به پسره. خر بیار باقالی بار کن حالا. حالا که توی نور بودیم دقیق تر میتونستم ارزیابی کنمشون. پسره به زور قدش به 170 میرسید و یه جورایی با هلیا هم قد بود و چشمای درشت عسلی و موهای سبزپررنگ... چه ناخدایی:/
حالا اون پسر کناری که همراهش بود... موهای سیخ مشکی به سمت بالا که یه لحظه منو یاد صاعقه خورده ها انداخت و چشمای متوسط بنفش قد بلند و چهارشونه که با شیطنت تمام همه رو نگاه میکرد.زهرمار رودل نکنی

نظرات (۴)

Loading...

توضیحات

رمان بدنبال سرنوشت - قسمت نهم

۱۰ لایک
۴ نظر

بعد از سوگند همیشگی اشراف و بزرگان گروه گروه در گوشه هایی جمع شدند تا صحبت کنن. ناگهان صداهای بلندی پیچید.
ملکه ی تاگرام یعنی بانو سایو و فرستاده ی زیسار و جاروس و آبیرا یعنی بانوان ماناکا و دلینا و ریما و شاهزاده ی سرزمین نوران یعنی بانو هلیا و همچنین دختر وزیر کشور نوران بانوی فاتح سارلا که دوستانش هنوز هم او را در جمع دوستانه رایا صدا میکردند... به یکباره ناپدید گشتند
[رایا]

درحال قدم زدن با هلیا بودم یهو توی گردنم دردی حس کردم و دیگه چیزی نفهمیدم
ولی حالا که بهوش اومدم...اینجا دیگه کجاست؟چرا خیلی از دخترای اشراف اینجان؟ هلیا هم مثل من متعجب به دور و اطراف نگاه میکرد. از صدای دریا و حس شناور بودن اینجا که به من دست میداد حدس میزدم روی دریا توییه کشتی باید باشیم.
هلیا-اخ اخ رایا بیا ببین پشتم چیشده؟
-اخه الان وقت این...
هلیا-حرف نباشه بیا ببین چیشده
-باشه
زیپ پیراهنشو از پشت باز کردم و یکم از بالای شونش کشیدمش سمت پایین که ببینم چیشده انقدر اخ و اوخ میکنه.هلیا ادمی نبود که با یکم درد دادش دربیاد.
یهویی در چوبی باز شد و یه پسر کوچیک اندام اومد داخل. همون اول کاری روشو کرد سمت ما.
هلیا سریع بلند شد و گلدونی که گوشه ی اتاق بود رو پرتاب کرد سمت پسره و با داد رفت-چشم چرونی مــــوقـــــوف
گلدون تق به سر پسره خورد و پسره همونجا درجا غش کرد.یا جد فیل .
یهو یه پسربزرگتر اومد -یا خدا ناخدا چیشدی؟ گفتم تنهایی نرو اونجاها.
ناخدا؟؟؟

[رایا]

طی نیم ساعت قبل پسره به هوش اومد و مارو بردن بیرون.کشتی دزدان دریایی به به میخوان باهامون چیکار کنن من حیرونم.
حالا پسره با یک قیافه ی شاکی و با سر باندپیچی شده روی صندلی نشسته بود و ما هم جلوش روی زمین.مجبورمون کردن بشینیم .
هلیا هم شاکی زل زده بود به پسره. خر بیار باقالی بار کن حالا. حالا که توی نور بودیم دقیق تر میتونستم ارزیابی کنمشون. پسره به زور قدش به 170 میرسید و یه جورایی با هلیا هم قد بود و چشمای درشت عسلی و موهای سبزپررنگ... چه ناخدایی:/
حالا اون پسر کناری که همراهش بود... موهای سیخ مشکی به سمت بالا که یه لحظه منو یاد صاعقه خورده ها انداخت و چشمای متوسط بنفش قد بلند و چهارشونه که با شیطنت تمام همه رو نگاه میکرد.زهرمار رودل نکنی