در حال بارگذاری ویدیو ...

رمان «من و داداشیم» پارت ۶۶

۷ نظر گزارش تخلف
_Pishi_
_Pishi_

+چیه؟!به من نمیاد آشپزی کنم؟!
-خب تاحالا ندیدم آشپزی کنی..از کجا یادگرفتی؟
+خودم..
دم گوشم آروم گفت-خانوم هنرمند خودمی..
بشقابو گرفتم جلو صورتش و گفتم+بفرما..
بشقابو گرفت و رفت روی صندلی پشت اُپن نشست..نون تستی که از فریزر در آورده بودم و گذاشته بودم تو ماکروفرو در آوردم..رفتم و کنار آراد نشستم..نون رو گذاشتم رو اُپن..آراد شروع کرد به خوردن..
+چایی پیدا نکردم دیگه..
-همینم خوبه..تو نمیخوری؟
+نچ..
یه لقمه گرفت..گرفت به سمتم و گفت-یه ذره..
+نمیخورم..بخور خودت..
-بخور تا به راه های دیگه متوسل نشدم..
+اوه اوه ترسیدم..باشه میخورم ولی فقط یه لقمه..بیشتر بدون چایی پایین نمیره..
لقمه رو گرفتم و خوردم..مامان که رفت اشتهام کم شد حالا که بابا و سودا هم رفتن دیگه اشتهام کور شده..بعضی وقتا که معدم درد میگیره یه چیزی میخورم تا دردش آروم بشه..همه‌ی چیزی که درست کرده بودمو آراد خورد..میگفت نازنین نه فلفل دلمه‌ای دوس داره نه قارچ..مگه چند وقت با هم بودن که از همه اخلاقیاتش خبر داره؟؟به کمکش میزو جمع کردیم و ظرفارو شستیم..ساعت دوازده بود..سه ساعت دیگه پرواز داشتیم..تا وقتی نازی بلند بشه یکم با آراد حرف زدم و با گوشیم ور رفتم..نازنین بالاخره بلند شد..کلی غر غر کرد و تازه شروع کرد به بستن وسایلش..همونجوری که وسایلشو جمع میکرد مخ آرادو میخورد..آخی بیچاره آراد..از آدمای وراج خوشش نمیومد..حوصلم دیگه داشت سر میرفت..رفتم توی بالکن..هوا هنوز سرد بود..روی نرده سیمانیشون نشستم و پامو آویزون کردم..اونقدر بلند نبود برای همین میوفتادم هم فوقش دست و پام میشکست..رو به روی خونه همه ی ساختمونا یه طبقه و بعضی هم دو طبقه بود..برای همین دید خوبی داشت..قبلا از ارتفاع میترسیدم..یه روز آراد منو برد بالا پشته‌بوم..خونمون تو یه ساختمون ۱۲ طبقه بود..گذاشت منو رو لبه پشته‌بوم..خودشم اومد بالا..مجبورم کرد روی لبه راه برم..کلا آزار داشت قبلنا..ولی هیچ وقت از دست خودش و کاراش ناراحت نمیشدم..یه دفعه دیدم رو هوام..آراد بغلم کرده بود..
⬇نظرات⬇

نظرات (۷)

Loading...

توضیحات

رمان «من و داداشیم» پارت ۶۶

۵ لایک
۷ نظر

+چیه؟!به من نمیاد آشپزی کنم؟!
-خب تاحالا ندیدم آشپزی کنی..از کجا یادگرفتی؟
+خودم..
دم گوشم آروم گفت-خانوم هنرمند خودمی..
بشقابو گرفتم جلو صورتش و گفتم+بفرما..
بشقابو گرفت و رفت روی صندلی پشت اُپن نشست..نون تستی که از فریزر در آورده بودم و گذاشته بودم تو ماکروفرو در آوردم..رفتم و کنار آراد نشستم..نون رو گذاشتم رو اُپن..آراد شروع کرد به خوردن..
+چایی پیدا نکردم دیگه..
-همینم خوبه..تو نمیخوری؟
+نچ..
یه لقمه گرفت..گرفت به سمتم و گفت-یه ذره..
+نمیخورم..بخور خودت..
-بخور تا به راه های دیگه متوسل نشدم..
+اوه اوه ترسیدم..باشه میخورم ولی فقط یه لقمه..بیشتر بدون چایی پایین نمیره..
لقمه رو گرفتم و خوردم..مامان که رفت اشتهام کم شد حالا که بابا و سودا هم رفتن دیگه اشتهام کور شده..بعضی وقتا که معدم درد میگیره یه چیزی میخورم تا دردش آروم بشه..همه‌ی چیزی که درست کرده بودمو آراد خورد..میگفت نازنین نه فلفل دلمه‌ای دوس داره نه قارچ..مگه چند وقت با هم بودن که از همه اخلاقیاتش خبر داره؟؟به کمکش میزو جمع کردیم و ظرفارو شستیم..ساعت دوازده بود..سه ساعت دیگه پرواز داشتیم..تا وقتی نازی بلند بشه یکم با آراد حرف زدم و با گوشیم ور رفتم..نازنین بالاخره بلند شد..کلی غر غر کرد و تازه شروع کرد به بستن وسایلش..همونجوری که وسایلشو جمع میکرد مخ آرادو میخورد..آخی بیچاره آراد..از آدمای وراج خوشش نمیومد..حوصلم دیگه داشت سر میرفت..رفتم توی بالکن..هوا هنوز سرد بود..روی نرده سیمانیشون نشستم و پامو آویزون کردم..اونقدر بلند نبود برای همین میوفتادم هم فوقش دست و پام میشکست..رو به روی خونه همه ی ساختمونا یه طبقه و بعضی هم دو طبقه بود..برای همین دید خوبی داشت..قبلا از ارتفاع میترسیدم..یه روز آراد منو برد بالا پشته‌بوم..خونمون تو یه ساختمون ۱۲ طبقه بود..گذاشت منو رو لبه پشته‌بوم..خودشم اومد بالا..مجبورم کرد روی لبه راه برم..کلا آزار داشت قبلنا..ولی هیچ وقت از دست خودش و کاراش ناراحت نمیشدم..یه دفعه دیدم رو هوام..آراد بغلم کرده بود..
⬇نظرات⬇