رمان کوتاه ((ساعت9)) پارت اخر
چشمام رو باز کردم. کنار بابام نشسته بودم و شرکت رو اداره میکردم. با هم میخندیدیم
+ مامااان
من: بیااا دختر قشنگم
بغلش کردم
من: خاله کو؟
لئو: اوف، تمام راهو دنبالش دویدم
من: خسته نباشی، بریم غذا بخوریم
+ این چیه؟
من: اینو از کجا اوردی تو؟
+ توی کیف خاله بود
من: اینارو نذار جلوی دست بچه
لئو: جِس، دلمون برات تنگ شده
من: تو اینجا با منی
لئو: این فقط یه خوابه...
نظرات