در حال بارگذاری ویدیو ...

رمان کوتاه ((ساعت9)) پارت اخر

۰ نظر گزارش تخلف
♱~ℓσℓℓιρσρ~♱
♱~ℓσℓℓιρσρ~♱

چشمام رو باز کردم. کنار بابام نشسته بودم و شرکت رو اداره میکردم. با هم میخندیدیم

+ مامااان
من: بیااا دختر قشنگم

بغلش کردم

من: خاله کو؟
لئو: اوف، تمام راهو دنبالش دویدم
من: خسته نباشی، بریم غذا بخوریم
+ این چیه؟
من: اینو از کجا اوردی تو؟
+ توی کیف خاله بود
من: اینارو نذار جلوی دست بچه
لئو: جِس، دلمون برات تنگ شده
من: تو اینجا با منی
لئو: این فقط یه خوابه...

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

رمان کوتاه ((ساعت9)) پارت اخر

۱۶ لایک
۰ نظر

چشمام رو باز کردم. کنار بابام نشسته بودم و شرکت رو اداره میکردم. با هم میخندیدیم

+ مامااان
من: بیااا دختر قشنگم

بغلش کردم

من: خاله کو؟
لئو: اوف، تمام راهو دنبالش دویدم
من: خسته نباشی، بریم غذا بخوریم
+ این چیه؟
من: اینو از کجا اوردی تو؟
+ توی کیف خاله بود
من: اینارو نذار جلوی دست بچه
لئو: جِس، دلمون برات تنگ شده
من: تو اینجا با منی
لئو: این فقط یه خوابه...