حیات: بچه ها کجا موندید پس؟ یامین: یه دقیقه صبر کن!!!! شفااا لباس من زیرهِ تشک تخت تو چیکار میکنه؟!!! شفا:عههه من چه میدونم شلخته...خانم لباسشو شوت میکنه اینور اونور من باید بگم چرا فلان جاست:/ حیات کلافه از دست دوتا خواهرش آهی کشید و گوشیشو به تی وی وصل کرد تا راحت تر تصویره داداششون رو ببینن. بعده 10دقیقه معطلی شفا و یامین اومدن تو تی وی روم پیش حیات. حیات: خب...بالاخره وقتشه بعده باز کردن برنامه مورد نظر زد روی اسم "طاها" و تماس تصویری برقرار شد. طاها:سلام خواهرای شیطونم..چطورید؟ حیات: سلام داداش.....(با ناله گفت)توروخدا نجاتم بده از دست این دوتا وروجک شفا و یامین مظلومانه سلام کردن (البته که این فقط ظاهرسازی بود) طاها:خب چیکار کردن مگه؟ حیات: از کدومش بگم؟ این دوتا به تنهایی میتونن یه شهرو...نه حتی بیشتر ی کشور رو ویران کنن...حالا هم که با دوستاشون خراب کاری میکنن....2روز پیش مجبور شدم برم دبیرستانشون چون خانما هوس اسکول پارتی کرده بودن! مدرسه رو با آهنگ و رقص منفجر کردن. طاها بزور جلوی خندشو گرفته بود تا حیات بیشتر عصبی نشه ولی صدای خنده ریز ی نفر از کنار طاها اومد یامین:سلاممم زنداداش دینا اومد جلو گوشی:سلام دخترا....حسابی غافلگیرم کردید با این اسکول پارتی تون...میگم چرا نمیاد پیش ما باهم ی پارتی حسابی بگیریم؟ و یه چشمک شیطون ب شفا و یامین زد و اون دوتا هم با ی لبخند شیطون حرفشو رو هوا گرفتن. شفا: ایول یه سفر توپ به ویلای داداش افتادیم حیات:عه فرصت طلب های ...داداش تو هم با دینا موافقی؟ طاها:آره چرا که نه..خیلی وقته هم دیگه رو ندیدیم...چندتا از دوستاتون هم دعوت کنید بیان اینجا.چطوره؟ شقا و یامین که از خوشحالی پریده بودن رو مبل و تمپو میرقصیدن...حیات هم که بدش نیومده بود.. دینا:عا راستی داداش و پسرخالم هم دعوت کردم اینجا...اتفاقا الان اونجان....هماهنگ میکنم باهم بیاید طاها:اره ..اینجوری خیالم راحت تره حیات:باشه پس.. حرفی نیست.پس ما بریم وسایلمون رو اماده کنیم طاها و دینا:خداحافظ دخترا دخترا:بابای