گرچه کوچه از کدورتِ کدرِ قلبها زخمیست
گرچه شهر در غبارِ سیاهی غرق است
گرچه خانهها رختِ سیاهاند به سر
گرچه خاکسترِ مرگ میریزد بسر، ثانیهها
گرچه آسمان چهره پوشیده بر من
گرچه زمان باز ایستادهِ
بر گذرِ ما مینگرد
گرچه در کنجِ بیکسیهای شهر
کولیان شیکپوشِ کوچههایِ پرسه
در مسلخِ خود میپیچند بههم
گرچه پشت هیچ پنجرهای نیست نگاهی چشم براه
هر چند که آشفته
همگان تنگ به سینه فشرده سرفهها
به ستیزند در محبس خانهها
در این فلاکت عریان
کودکانِ چرکین صورت
زمزمهی آوازی تکراری را
خندهکنان بر ما مشق میکنند
" توفقط کمی بخند
تو فقط کمی بخند"