در حال بارگذاری ویدیو ...

پارت 8 *عاشقانه های یک خیال*

۶ نظر گزارش تخلف
"عاشقانه های یک خیال"
"عاشقانه های یک خیال"

طاها:برو داداش خدا به همرات
سینا:به ابجی سلام برسون فعلا
طاها:چشم بزرگیتو میرسونم فعلا
وقتی تماس قطع شد مشغول پیدا کردن شماره ی مهدیار شد
طاها:اح کجاست اخه این شماره ؟
مشغول گشتن بود که یه جفت دست دور کمرش حلقه شدن
دینا:آقای من مشغول چه کاره ؟
طاها:آقاتون داره برای برادر زنش شماره پیدا میکنه
دینا سرشو به کمر عشقش تکیه داد و گفت : چه شماره ای ؟ باز سینا میخواد چیکار کنه که دست به دامن تو شده ؟
طاها:عشقم خانومم بزار این شماره رو پیدا کنم بهش بفرستم بعد بیام سروقت شما
د:من چیکار کردم ؟ مگه من اصلا باهات کاری دارم ؟
طاها بلاخره شمارو پیدا کرد و برای سینا فرستاد
با خنده ای که چال روی گونشو به رخ میکشید برگشت و عشقشو در اغوش کشید
طاها:توی فسقلی مگه میزاری من تمرکز کنم روی کارام
دینا یه لبخند جذابی به روی طاها زد و از بغلش بیرون اومد و گفت :بریم بیرون کنار دریا قدم بزنیم امروز هواش عالیه
ط:هرچی نفسم بگه ..بدو لباس بپوش تا منم حاضر بشم
د:چشم
................................
*محمد*
خونه بهم ریخته بود به شدت و قرار بود چند ساعت دیگه مهدیار و سینا برسن اینجا باید چیکار میکرد نه حوصله ی جمع و جور کردن خونه رو داشت نه دلش میخواست سینا و دوستش خونه رو این ریختی ببینن انگار بازار شام بود واقعا از دست خودش عصبی بود واقعا کی وقت کرده بود این همه وسایل رو ریخت و پاش کنه اصلا کی از این همه ظرف استفاده کرده بود که خودش خبر نداشت؟ باید شروع میکرد بسم الله اول رفت سراغ کت و شلوارهایی که از لبه ی تلوزیون آویزون بودن برشون داشت و با یه حرکت دست شوتشون کرد تو کمد بعدش نوبت تیشرتاش بود که با نوک انگشت پاش گرفت و کشون کشون برد کنار کمد و با یه حرکت جانانه منتقل شد توی کمد تک تک لباس هاش رو به این صورت به داخل کمد فرستاد ولی مشکل اصلی این بود که خروار ها لباس به شدت اصرار داشتن که ریزش کنن انگاری از جاشون راضی نبودن محمد به زور برگشت و در کمد رو بست و با دست نگه داشت اما خوب میدونست ول کردن در همانا و هجوم بی وقفه ی لباسا همانا به زور کلید کمد رو از بالای کمد برداشت درو قفل کرد به همون سرعت روی مبل هارو با دست تکون داد تا گردو خاکشون بره پرید توی آشپزخونه تمام ظرفارو آب کشید تقریبا بعد حدود یه ساعت ظاهر خونه عالی بود اما متاسفانه فقط ظاهر قضیه خوب بود نه باطنش ولی فقط ظاهر قضیه برای محمد مهم بود نه باطنش

نظرات (۶)

Loading...

توضیحات

پارت 8 *عاشقانه های یک خیال*

۱۳ لایک
۶ نظر

طاها:برو داداش خدا به همرات
سینا:به ابجی سلام برسون فعلا
طاها:چشم بزرگیتو میرسونم فعلا
وقتی تماس قطع شد مشغول پیدا کردن شماره ی مهدیار شد
طاها:اح کجاست اخه این شماره ؟
مشغول گشتن بود که یه جفت دست دور کمرش حلقه شدن
دینا:آقای من مشغول چه کاره ؟
طاها:آقاتون داره برای برادر زنش شماره پیدا میکنه
دینا سرشو به کمر عشقش تکیه داد و گفت : چه شماره ای ؟ باز سینا میخواد چیکار کنه که دست به دامن تو شده ؟
طاها:عشقم خانومم بزار این شماره رو پیدا کنم بهش بفرستم بعد بیام سروقت شما
د:من چیکار کردم ؟ مگه من اصلا باهات کاری دارم ؟
طاها بلاخره شمارو پیدا کرد و برای سینا فرستاد
با خنده ای که چال روی گونشو به رخ میکشید برگشت و عشقشو در اغوش کشید
طاها:توی فسقلی مگه میزاری من تمرکز کنم روی کارام
دینا یه لبخند جذابی به روی طاها زد و از بغلش بیرون اومد و گفت :بریم بیرون کنار دریا قدم بزنیم امروز هواش عالیه
ط:هرچی نفسم بگه ..بدو لباس بپوش تا منم حاضر بشم
د:چشم
................................
*محمد*
خونه بهم ریخته بود به شدت و قرار بود چند ساعت دیگه مهدیار و سینا برسن اینجا باید چیکار میکرد نه حوصله ی جمع و جور کردن خونه رو داشت نه دلش میخواست سینا و دوستش خونه رو این ریختی ببینن انگار بازار شام بود واقعا از دست خودش عصبی بود واقعا کی وقت کرده بود این همه وسایل رو ریخت و پاش کنه اصلا کی از این همه ظرف استفاده کرده بود که خودش خبر نداشت؟ باید شروع میکرد بسم الله اول رفت سراغ کت و شلوارهایی که از لبه ی تلوزیون آویزون بودن برشون داشت و با یه حرکت دست شوتشون کرد تو کمد بعدش نوبت تیشرتاش بود که با نوک انگشت پاش گرفت و کشون کشون برد کنار کمد و با یه حرکت جانانه منتقل شد توی کمد تک تک لباس هاش رو به این صورت به داخل کمد فرستاد ولی مشکل اصلی این بود که خروار ها لباس به شدت اصرار داشتن که ریزش کنن انگاری از جاشون راضی نبودن محمد به زور برگشت و در کمد رو بست و با دست نگه داشت اما خوب میدونست ول کردن در همانا و هجوم بی وقفه ی لباسا همانا به زور کلید کمد رو از بالای کمد برداشت درو قفل کرد به همون سرعت روی مبل هارو با دست تکون داد تا گردو خاکشون بره پرید توی آشپزخونه تمام ظرفارو آب کشید تقریبا بعد حدود یه ساعت ظاهر خونه عالی بود اما متاسفانه فقط ظاهر قضیه خوب بود نه باطنش ولی فقط ظاهر قضیه برای محمد مهم بود نه باطنش