در حال بارگذاری ویدیو ...

رمان انیمه‌ای تنفس طوفان/ typhoon breath_ پارت ۴۵:

۲۷ نظر گزارش تخلف
♦aDeRyAn♦
♦aDeRyAn♦

یوما دستشو گرفت به چارچوب در و گفت-چرا همچی میکنی دختر؟!
+ اگه مشکلی نیس میخام گم شی بیرون!
-برا چی؟!؟
اشاره‌ای به سرتا پام کردم+ برا اینکه یه دستی به سر و روی خودم بکشم! ا
گنگ گفت- خب چرا منو بیرون میکنی؟
چشمامو گرد کردم +خب اگه دلت میخاد بمون همینجا جلو تو لخت میشم!
یهو یوما سرشو انداخت پایین و بدون هیچ حرف دیگه‌ای رفت! آخی بچم خجالت کشید! ای جانم! هع؟ جانم؟ عاقا من چرا جدیدا هی قربون صدقه‌ی پسرای کلوب میرم ؟ کم مونده قربون صدقه‌ی اون دراز شل و ول هم برم! ایش... بابا بیخی! حالا وقتی برگشتیم یه سر پیش یه روانپزشک میرم!
رفتم جلوی آینه و دستمو روی لبم کشیدم... اوف نابود شده!! ولی آخه چشه؟!؟ یعنی تو خاب راه میرفتم که با پوز خوردم تو دیوار؟؟ چی شده آخه؟؟ از جلوی آینه رفتم کنار و
رفتم سمت کیفم... یه لباس تا بالای ناف مشکی با شرتک راحتی طرح لی دراوردم و پوشدم...یه سوییشرت مشکی هم انداختم روش... تیپم خدای خز بازی!موهامو شونه کردم و رفتم بیرون... بچه ها تو راهرو و سالن نبودن... فهمیدم تو سالن غذاخورین... همین که پام رسید به سالن غذاخوری کیویا منو دید و بلند گفت- لیدیز اند جنتلمنز... بازگشت قهرمانانه و مفتخرانه‌ی آدرین ایریه ملقب به فسقلی...
شین پرید وسط حرفش- و احمق^^
کیویا ادامه داد- و احمق را به جمع بیکاران آینده تبریک و تحنیت عرض میکنیم!
بعد هم همشون عین منگولا شروع کردن دست زدن! خندیدم و چشمامو چرخوندم و نشستم سر میز پیش کیویاو یوتا
کیویا از هر چیزی که سر میز بود گذاشت جلومو گفت- بیا عزیزم... بخور بخور نوش جونت... گوشت بشه به تنت! از همش بخور دوباره پس نیفتی! بخور داداشت فدات شه بخور!
متعجب نگاش کردم+_ داداشم که فدام میشه.ولی الان تو چته دراز جون؟؟ چرا عین زنای حامله با من رفتار میکنی؟
یوتا چشمکی بهم زد و گفت- خب عزیزم... شایدم واقعا حامله باشی به هر حال...(با دست به یوما و شین اشاره کرد و ادامه داد) دیشب رو کلا با دوتا هلو گذروندی!
اینو که گفت من و شین و یوما همزمان دمپایی هامون رو به سمتش پرتاب کردیم و همزمان گفتیم- اوروسای هنتای!(مترجم: خفه منحرف!)
یوتا هم فوری با دستش سنگر گرفت و گفت- باشه بابا گوه خوردم!
شین همینطور که از تو بشقاب روبه‌روش یه ماتنویی (مترجم: یه نوع شیرینی ژاپنی که سر خلال دندان های کوچکیه و شکلش گرده) برمیداشت گفت-معلومه که خوردی داداشم... فقط سعی کن از این به بعد نخوری!

نظرات (۲۷)

Loading...

توضیحات

رمان انیمه‌ای تنفس طوفان/ typhoon breath_ پارت ۴۵:

۹ لایک
۲۷ نظر

یوما دستشو گرفت به چارچوب در و گفت-چرا همچی میکنی دختر؟!
+ اگه مشکلی نیس میخام گم شی بیرون!
-برا چی؟!؟
اشاره‌ای به سرتا پام کردم+ برا اینکه یه دستی به سر و روی خودم بکشم! ا
گنگ گفت- خب چرا منو بیرون میکنی؟
چشمامو گرد کردم +خب اگه دلت میخاد بمون همینجا جلو تو لخت میشم!
یهو یوما سرشو انداخت پایین و بدون هیچ حرف دیگه‌ای رفت! آخی بچم خجالت کشید! ای جانم! هع؟ جانم؟ عاقا من چرا جدیدا هی قربون صدقه‌ی پسرای کلوب میرم ؟ کم مونده قربون صدقه‌ی اون دراز شل و ول هم برم! ایش... بابا بیخی! حالا وقتی برگشتیم یه سر پیش یه روانپزشک میرم!
رفتم جلوی آینه و دستمو روی لبم کشیدم... اوف نابود شده!! ولی آخه چشه؟!؟ یعنی تو خاب راه میرفتم که با پوز خوردم تو دیوار؟؟ چی شده آخه؟؟ از جلوی آینه رفتم کنار و
رفتم سمت کیفم... یه لباس تا بالای ناف مشکی با شرتک راحتی طرح لی دراوردم و پوشدم...یه سوییشرت مشکی هم انداختم روش... تیپم خدای خز بازی!موهامو شونه کردم و رفتم بیرون... بچه ها تو راهرو و سالن نبودن... فهمیدم تو سالن غذاخورین... همین که پام رسید به سالن غذاخوری کیویا منو دید و بلند گفت- لیدیز اند جنتلمنز... بازگشت قهرمانانه و مفتخرانه‌ی آدرین ایریه ملقب به فسقلی...
شین پرید وسط حرفش- و احمق^^
کیویا ادامه داد- و احمق را به جمع بیکاران آینده تبریک و تحنیت عرض میکنیم!
بعد هم همشون عین منگولا شروع کردن دست زدن! خندیدم و چشمامو چرخوندم و نشستم سر میز پیش کیویاو یوتا
کیویا از هر چیزی که سر میز بود گذاشت جلومو گفت- بیا عزیزم... بخور بخور نوش جونت... گوشت بشه به تنت! از همش بخور دوباره پس نیفتی! بخور داداشت فدات شه بخور!
متعجب نگاش کردم+_ داداشم که فدام میشه.ولی الان تو چته دراز جون؟؟ چرا عین زنای حامله با من رفتار میکنی؟
یوتا چشمکی بهم زد و گفت- خب عزیزم... شایدم واقعا حامله باشی به هر حال...(با دست به یوما و شین اشاره کرد و ادامه داد) دیشب رو کلا با دوتا هلو گذروندی!
اینو که گفت من و شین و یوما همزمان دمپایی هامون رو به سمتش پرتاب کردیم و همزمان گفتیم- اوروسای هنتای!(مترجم: خفه منحرف!)
یوتا هم فوری با دستش سنگر گرفت و گفت- باشه بابا گوه خوردم!
شین همینطور که از تو بشقاب روبه‌روش یه ماتنویی (مترجم: یه نوع شیرینی ژاپنی که سر خلال دندان های کوچکیه و شکلش گرده) برمیداشت گفت-معلومه که خوردی داداشم... فقط سعی کن از این به بعد نخوری!