در حال بارگذاری ویدیو ...

رمان انیمه‌ای تنفس طوفان/ typhoon breath_ پارت ۳۱:

۴۷ نظر گزارش تخلف
♦aDeRyAn♦
♦aDeRyAn♦

من..هیچ احساسی نسبت به آدرین ندارم...یا اگر یه کمی...فقط یه کمی ...یه ذره احساسی داشته باشم،مطمئنا بخاطر شباهت رفتاریش با اونه...وگرنه دوستش ندارم...مطمئنم‌..من دیگه عاشق نمیشم...اصلا... دیگه به عشق اعتقادی ندرم که بخام عاشق بشم... و اینکه من از آدرین بدم.... نمیتونم بگم... لعنتی چم شده؟؟ لعنت به اون عوضی...لعنت به تو آدرین که یاد اونو زنده کردی... من... من از آدرین بدم نمیاد...به هیچ وجه! ولی...دوستش هم ندارم!... شاید هم دارم...نه نه نه!!! ندارم!! شین به خودت بیا!! آدرین فقط شبیهشه...خود اون نیس که!! درضمم...اون عشق بهترین رفیقت هم هس!! پس باید به یوما کمک کنی تا بهش برسه...همین کارو میکنم...
*********************************
ادامه از زبان آدرین:
-آدرین؟ آدرین؟بیدار شو...رسیدیم!
با صدای آروم و مهربونی بیدار شدم...چشمامو که باز کردم،یوما رو دیدم...
یوما-ساعت خاب خانومی!
خانومی؟؟! وای پسر آخه تو چقد ماهی!! یه دونه‌ای اصن..دقیقا نقطه مقابل اون شین عوضی !!
+رسیدیم؟
یوما-آره...دوس داری پیاده شی؟؟
خندیدم+برو بابا...راستی...سرم که روی شونت بود اذیت شدی؟ ببخشید!
یوما-نه اصلن...من راحت بودم...
لبخند زدم...این پسر فرشتس! شاید عاشقش بشم!!
از اتوبوس پیاده شدیم و با هم به سمت محل اقامتمون راه افتادیم...یه راه جنگلی و پر درخت...
وقتی رسیدیم به محل اقامت فکمون ۷متر اومد پایین! یا عیسی مسیح!! اینجا...شبیه خونه ارواحه که!!! یه کلبه چوبی درب و داغون و کوچیک وسط جنگل!!
با شک گفتم+دایی‌جان...مطمئنی کن ما باید اینجا بمونیم؟
دایی-آره...جای فوق‌العاده ایه‌..مگه نه؟؟
+هع؟؟ دایی؟؟ شوخی میکنی ؟
دایی-جدی میگم...خب بیاین بریم تو...
خدایا ۵ تا نون نظر کلیسا میکنم از این خونه هه سالم بیام بیرون...خدایا ۵ تاستاااا...خیلیه هااا!!! یهو یه نفر دستمو گرفت...نگاش کردم...
یوما-اینجوری دیگه نگران نیستی! هر چند گمون نکنم داخلش به بدب بیرونش باشه...هست؟؟
خندیدم+ نمیدونم...
دستشو محکم فشار دادم و....یا روح‌القدس!!! وارد خونه شدم...تا چشمم افتاد داخل کلبه...اینجا...بهشته؟؟
دو طبقه بود مجهز..عالی..همه چی لاکچری و تمیز موجود بود...۵ تا اتاق داشت به چه بزرگی...اصن محشر بود!!
یوما خندید-نگفتم؟؟
+واقعا نباید به ظاهر اعتماد کرد!
دایی-خب بچه ها...وسایلاتونو تو اتاقا بزارین و هر چه سریعتر بیاین طبقه بالا.

نظرات (۴۷)

Loading...

توضیحات

رمان انیمه‌ای تنفس طوفان/ typhoon breath_ پارت ۳۱:

۱۸ لایک
۴۷ نظر

من..هیچ احساسی نسبت به آدرین ندارم...یا اگر یه کمی...فقط یه کمی ...یه ذره احساسی داشته باشم،مطمئنا بخاطر شباهت رفتاریش با اونه...وگرنه دوستش ندارم...مطمئنم‌..من دیگه عاشق نمیشم...اصلا... دیگه به عشق اعتقادی ندرم که بخام عاشق بشم... و اینکه من از آدرین بدم.... نمیتونم بگم... لعنتی چم شده؟؟ لعنت به اون عوضی...لعنت به تو آدرین که یاد اونو زنده کردی... من... من از آدرین بدم نمیاد...به هیچ وجه! ولی...دوستش هم ندارم!... شاید هم دارم...نه نه نه!!! ندارم!! شین به خودت بیا!! آدرین فقط شبیهشه...خود اون نیس که!! درضمم...اون عشق بهترین رفیقت هم هس!! پس باید به یوما کمک کنی تا بهش برسه...همین کارو میکنم...
*********************************
ادامه از زبان آدرین:
-آدرین؟ آدرین؟بیدار شو...رسیدیم!
با صدای آروم و مهربونی بیدار شدم...چشمامو که باز کردم،یوما رو دیدم...
یوما-ساعت خاب خانومی!
خانومی؟؟! وای پسر آخه تو چقد ماهی!! یه دونه‌ای اصن..دقیقا نقطه مقابل اون شین عوضی !!
+رسیدیم؟
یوما-آره...دوس داری پیاده شی؟؟
خندیدم+برو بابا...راستی...سرم که روی شونت بود اذیت شدی؟ ببخشید!
یوما-نه اصلن...من راحت بودم...
لبخند زدم...این پسر فرشتس! شاید عاشقش بشم!!
از اتوبوس پیاده شدیم و با هم به سمت محل اقامتمون راه افتادیم...یه راه جنگلی و پر درخت...
وقتی رسیدیم به محل اقامت فکمون ۷متر اومد پایین! یا عیسی مسیح!! اینجا...شبیه خونه ارواحه که!!! یه کلبه چوبی درب و داغون و کوچیک وسط جنگل!!
با شک گفتم+دایی‌جان...مطمئنی کن ما باید اینجا بمونیم؟
دایی-آره...جای فوق‌العاده ایه‌..مگه نه؟؟
+هع؟؟ دایی؟؟ شوخی میکنی ؟
دایی-جدی میگم...خب بیاین بریم تو...
خدایا ۵ تا نون نظر کلیسا میکنم از این خونه هه سالم بیام بیرون...خدایا ۵ تاستاااا...خیلیه هااا!!! یهو یه نفر دستمو گرفت...نگاش کردم...
یوما-اینجوری دیگه نگران نیستی! هر چند گمون نکنم داخلش به بدب بیرونش باشه...هست؟؟
خندیدم+ نمیدونم...
دستشو محکم فشار دادم و....یا روح‌القدس!!! وارد خونه شدم...تا چشمم افتاد داخل کلبه...اینجا...بهشته؟؟
دو طبقه بود مجهز..عالی..همه چی لاکچری و تمیز موجود بود...۵ تا اتاق داشت به چه بزرگی...اصن محشر بود!!
یوما خندید-نگفتم؟؟
+واقعا نباید به ظاهر اعتماد کرد!
دایی-خب بچه ها...وسایلاتونو تو اتاقا بزارین و هر چه سریعتر بیاین طبقه بالا.