در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان عشق فراموش شده قسمت پنجم ( رقص در نور )

۴ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

¶~برای تماشای ویدیوی اصلی و کامل به کانال تلگرام با آیدی pocharooo@ بروید~ ¶
/* همانطور که به محل ورودی چشم دوخته بودم ، یکباره همه تماشاگران سکوت کردند و با شروع صدای دلنشین آواز زنی که به آرامی شروع به خواندن صدایی شبیه نوا کرد ، ضربان قلبم شدت گرفت ، حتی تصور اینکه این اتفاقات عالی رو در گذشته ام تجربه کردم ، نوری از امید در قلبم روشن شد،
… چند ثانیه بعد در میان نورهای رویایی رقصِ نورهای رنگارنگِ صحنه ، زنی با لباس سفید مخصوص رقص باله با موهای سفید بلندی در حالیکه شروع به خواندن متن آواز کرد ، روی صحنه آمد ،
… گروه نوازندگان هم که در طبقه فوقانی مستقر بودند، به طور زنده و همزمان با او با هماهنگیه فوق العاده ای شروع به نواختن کردند
||* این زن آشیاست ؟! …کارش قابل تحسینه!
…** آشیا مثل بازیگری حرفه ای همراه با قسمتهای مختلف موسیقی شروع به رقصیدن کرد … لباس کوتاه و مخصوصش اون رو شبیه عروسکهای کوچک داخل جعبه موسیقی که به محض باز شدن درب جعبه با آهنگِ جعبه ، دور خودشان میچرخند ، میکرد
… ناکا هم که از دیدن تَبحر او در کارش شگفت زده شده بود ، هیجان زده گاهی همراه با تماشاگران برای حرکات پرشی و نوک پنجه او دست میزد
/* کارِ آشیا عالی بود … جز جز حرکاتش حساب شده و متناسب با آوازی که میخواند ، بود … …
ناخودآگاه حرفهایی که فرانسیا دربارش گفت یادم آمد ؛[ عجوزه زشت ِ بد چهره …]
/* برای همین توجه بیشتری به چهره آشیا کردم … تمام مدت
چهره اش زیر موهاش و تور سفیدی که به موهاش بسته بود ، پنهان بود… و در میان نور شدید صحنه و تاریکیه جایگاه تماشاگران ، قیافه حتی یکی از آنها رو به خوبی نمیتونستم واضح تشخیص بدم … با اینکه چیز زیادی از خاطرات گذشته ام به خاطر طلسمی که رای برایم قرار داده بود ، هنوز به خاطر
نمی آوردم … اما به طور عجیبی حس میکردم قبلا هم این سالن نمایش رو دیدم … و ناگهان خاطراتی رو به یاد آوردم
-*
زمانیکه با ساکورا به ساحل دریا رفتم و نامه ای ناشناس منو به سالن نمایش فرسوده و قدیمی رسوند و در آنجا پیراهن دخترانه زیبایی که روی مانکن دیدم پوشیدم ، همانجا بود که یاکی خیلی پنهانی بدون اینکه بشناسمش در حالیکه به زنده بودنش همه شک داشتن ، از پشت بغلم گرفت و بعد غیبش زد ،… موقع خروج هم کیجا رو دیدم … کیجایی که نمیخواست قبول کنه؛ که کِی برادرمه … !
ادامه نظرات

نظرات (۴)

Loading...

توضیحات

داستان عشق فراموش شده قسمت پنجم ( رقص در نور )

۸ لایک
۴ نظر

¶~برای تماشای ویدیوی اصلی و کامل به کانال تلگرام با آیدی pocharooo@ بروید~ ¶
/* همانطور که به محل ورودی چشم دوخته بودم ، یکباره همه تماشاگران سکوت کردند و با شروع صدای دلنشین آواز زنی که به آرامی شروع به خواندن صدایی شبیه نوا کرد ، ضربان قلبم شدت گرفت ، حتی تصور اینکه این اتفاقات عالی رو در گذشته ام تجربه کردم ، نوری از امید در قلبم روشن شد،
… چند ثانیه بعد در میان نورهای رویایی رقصِ نورهای رنگارنگِ صحنه ، زنی با لباس سفید مخصوص رقص باله با موهای سفید بلندی در حالیکه شروع به خواندن متن آواز کرد ، روی صحنه آمد ،
… گروه نوازندگان هم که در طبقه فوقانی مستقر بودند، به طور زنده و همزمان با او با هماهنگیه فوق العاده ای شروع به نواختن کردند
||* این زن آشیاست ؟! …کارش قابل تحسینه!
…** آشیا مثل بازیگری حرفه ای همراه با قسمتهای مختلف موسیقی شروع به رقصیدن کرد … لباس کوتاه و مخصوصش اون رو شبیه عروسکهای کوچک داخل جعبه موسیقی که به محض باز شدن درب جعبه با آهنگِ جعبه ، دور خودشان میچرخند ، میکرد
… ناکا هم که از دیدن تَبحر او در کارش شگفت زده شده بود ، هیجان زده گاهی همراه با تماشاگران برای حرکات پرشی و نوک پنجه او دست میزد
/* کارِ آشیا عالی بود … جز جز حرکاتش حساب شده و متناسب با آوازی که میخواند ، بود … …
ناخودآگاه حرفهایی که فرانسیا دربارش گفت یادم آمد ؛[ عجوزه زشت ِ بد چهره …]
/* برای همین توجه بیشتری به چهره آشیا کردم … تمام مدت
چهره اش زیر موهاش و تور سفیدی که به موهاش بسته بود ، پنهان بود… و در میان نور شدید صحنه و تاریکیه جایگاه تماشاگران ، قیافه حتی یکی از آنها رو به خوبی نمیتونستم واضح تشخیص بدم … با اینکه چیز زیادی از خاطرات گذشته ام به خاطر طلسمی که رای برایم قرار داده بود ، هنوز به خاطر
نمی آوردم … اما به طور عجیبی حس میکردم قبلا هم این سالن نمایش رو دیدم … و ناگهان خاطراتی رو به یاد آوردم
-*
زمانیکه با ساکورا به ساحل دریا رفتم و نامه ای ناشناس منو به سالن نمایش فرسوده و قدیمی رسوند و در آنجا پیراهن دخترانه زیبایی که روی مانکن دیدم پوشیدم ، همانجا بود که یاکی خیلی پنهانی بدون اینکه بشناسمش در حالیکه به زنده بودنش همه شک داشتن ، از پشت بغلم گرفت و بعد غیبش زد ،… موقع خروج هم کیجا رو دیدم … کیجایی که نمیخواست قبول کنه؛ که کِی برادرمه … !
ادامه نظرات