در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان عشق فراموش شده قسمت سوم ( نجیب زاده )

۸ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

** کِی با ترس در حالیکه بدنش میلرزید به ناکا نزدیک شد و با صدایی بریده گفت : نـ - نـ - ناکا !
** اما ناکا گویی نمی تونست صدای کِی رو بشنوه هیچ جوابی نداد و همانطور به انعکاس تصویر خودش داخل شیشه خیره ماند.
*|| این منم ؟ ! … وقتی بچه بودم این شکلی بودم … تصور میکردم چهره ام خاصتر باشه ! …انتظار دیدن یه قیافه معمولی از خودم رو نداشتم !
/* با تماس دست کِی روی بازوم رشته افکارم پاره شد ،
-k- هی ناکا !
/* با اینکه برام چشم برداشتن از خودم سخت بود ، با بی میلی گفتم : چیشده ؟
/* اما ناگهان کِی پشت سرم‌ پنهان شد و با صدای لرزانی گفت : اونجا رو ببین … حتی نمیتونم روی پاهام وایسم
/* به جاییکه که کِی با وحشت نگاه میکرد ، نگاه کردم … و با دیدن مرد جوانی که با کت و شلواری مشکی رنگ و موهای کوتاه سفیدِ مات و چشمانی آبی به ما نزدیک میشد ، گفتم : آخه چیه این مرد ترسناکه؟! اون هم …
/* اما حرفم تمام نشده بود که کِی با صدای بلندی فریاد زد : اون یدفعه ای ظاهر شد …
/* وقتی مرد روبروی ما ایستاد از اینکه انگار داخل اتاقی کاملا سفید و جداگانه از محیط ما ایستاده بود من هم وحشت کردم … جادوش برایم ناشناخته بود، بدتر از همه اینکه قیافه اش آشنا نبود …
و هیچ خاطره ای در موردش نداشتم …
||* شک ندارم که یه پیرزن در گذشته ام دیدم!
- چه بوی خوبی ؟ … این بوی خوب از کدومهاتون به مشامم میرسه
** لحن نازک صدا و حرف زدن مرد به نظر ناکا عجیب می آمد چون کلمات را کشیده بیان میکرد شبیه مردهای منحرف میماند
…مرد لبخند ملیحی روی لبهایش نشاند و درون دستش شاخه گل رزی سرخ رنگ ظاهر کرد و جلوی بینیش گرفت : ترسیدی خانم زیبا؟!
- n- چی؟!
-اوه ، چه بی ادبانه ! … لطفا منو ببخش که خودمو معرفی نکردم …
من «بالوررا فرانسیا» هستم … پرنسس زیبا …
-k- اون هم یکی از همون روحهاست که گفتی میبینی؟!
/* به کِی که همچنان به خودش میلرزید نگاه کردم ، و دستشو محکم توی دستم گرفتم و سرمو نزدیک گوشش بردم و گفتم: اینکه تو هم میتونی ببینیش یعنی خیلی قویه… باید فرار کنیم
/* کِی با قیافه ای رنگ پریده توی چشمهام نگاه کرد : احمق …
-n- ها؟…!
- k- اگر میتونستم بدوم که زودتر فرار کرده بودم !
ادامه نظرات

نظرات (۸)

Loading...

توضیحات

داستان عشق فراموش شده قسمت سوم ( نجیب زاده )

۱۳ لایک
۸ نظر

** کِی با ترس در حالیکه بدنش میلرزید به ناکا نزدیک شد و با صدایی بریده گفت : نـ - نـ - ناکا !
** اما ناکا گویی نمی تونست صدای کِی رو بشنوه هیچ جوابی نداد و همانطور به انعکاس تصویر خودش داخل شیشه خیره ماند.
*|| این منم ؟ ! … وقتی بچه بودم این شکلی بودم … تصور میکردم چهره ام خاصتر باشه ! …انتظار دیدن یه قیافه معمولی از خودم رو نداشتم !
/* با تماس دست کِی روی بازوم رشته افکارم پاره شد ،
-k- هی ناکا !
/* با اینکه برام چشم برداشتن از خودم سخت بود ، با بی میلی گفتم : چیشده ؟
/* اما ناگهان کِی پشت سرم‌ پنهان شد و با صدای لرزانی گفت : اونجا رو ببین … حتی نمیتونم روی پاهام وایسم
/* به جاییکه که کِی با وحشت نگاه میکرد ، نگاه کردم … و با دیدن مرد جوانی که با کت و شلواری مشکی رنگ و موهای کوتاه سفیدِ مات و چشمانی آبی به ما نزدیک میشد ، گفتم : آخه چیه این مرد ترسناکه؟! اون هم …
/* اما حرفم تمام نشده بود که کِی با صدای بلندی فریاد زد : اون یدفعه ای ظاهر شد …
/* وقتی مرد روبروی ما ایستاد از اینکه انگار داخل اتاقی کاملا سفید و جداگانه از محیط ما ایستاده بود من هم وحشت کردم … جادوش برایم ناشناخته بود، بدتر از همه اینکه قیافه اش آشنا نبود …
و هیچ خاطره ای در موردش نداشتم …
||* شک ندارم که یه پیرزن در گذشته ام دیدم!
- چه بوی خوبی ؟ … این بوی خوب از کدومهاتون به مشامم میرسه
** لحن نازک صدا و حرف زدن مرد به نظر ناکا عجیب می آمد چون کلمات را کشیده بیان میکرد شبیه مردهای منحرف میماند
…مرد لبخند ملیحی روی لبهایش نشاند و درون دستش شاخه گل رزی سرخ رنگ ظاهر کرد و جلوی بینیش گرفت : ترسیدی خانم زیبا؟!
- n- چی؟!
-اوه ، چه بی ادبانه ! … لطفا منو ببخش که خودمو معرفی نکردم …
من «بالوررا فرانسیا» هستم … پرنسس زیبا …
-k- اون هم یکی از همون روحهاست که گفتی میبینی؟!
/* به کِی که همچنان به خودش میلرزید نگاه کردم ، و دستشو محکم توی دستم گرفتم و سرمو نزدیک گوشش بردم و گفتم: اینکه تو هم میتونی ببینیش یعنی خیلی قویه… باید فرار کنیم
/* کِی با قیافه ای رنگ پریده توی چشمهام نگاه کرد : احمق …
-n- ها؟…!
- k- اگر میتونستم بدوم که زودتر فرار کرده بودم !
ادامه نظرات