در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان عشق فراموش شده قسمت ۱۳

۳ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

-*
** آیرا به خانه کیجا که رسید ، روی بام پایین آمد و با عجله از راه در پشتی که همیشه باز بود ، داخل رفت ،
… شومینه ها روشن بودند و بوی غذا از روی اجاق به مشام میرسید … برای همین با صدای بلندی کیجا رو صدا کرد … و همزمان ناخنکی به داخل غذا با انگشت زد …
… بعد به طبقه بالا رفت و اتاقها رو گشت …اما کیجا هیچ جا نبود
بعد به آشپزخانه رفت … کمی خودش رو با خوردن یک فنجان قهوه سرگرم کرد … و بعد دوباره با گوشی همراهش شماره اشو گرفت (( در حال حاضر قادر به پاسخگویی به شما نیستم لطفا پیغام بگذارید ))
… آیرا با عصبانیت گوشی رو داخل دستش فشرد و دندانهاشو به هم سایید و فنجان رو محکم روی میز کوبید:
||* a- لعنتی ، معلوم نیست کدوم گوری رفته … فکر میکردم چون غذاش روی اجاقه زود پیدا بشه !
** آیرا از جا بلند شد و شالش رو از روی تکیه صندلی برداشت و خواست سمت در بره ، که یدفعه متوجه باز شدن در شد و سایه مردی که پالتویی خردلی رنگ و بلند با یقه خز تنش بود و کلاه پوست سرش و با شالگردن مثل مومیایی ها صورتش رو پوشونده بود شد … و بلافاصله سمتش رفت و محکم گرفتش و گفت: چقدر طولش دادی ، تا این وقت شب تو این برف و بوران اون بیرون چکار میکردی؟ … زودباش زودتر خودت رو گرم کن … که باید با هم بریم،
** مرد هاج واج با چشمهای سبز رنگ روشنش به آیرا که او را پشت سرش جلوی شومینه کشید، نگاه کرد ،
… اما آیرا بی توجه به ظاهرش ، روی صندلی نشوندش:
-a- همین الان یه فنجون قهوه میارم گرم بشی و داخل آشپزخونه رفت ، تا برایش قهوه داغ بیاورد … چند دقیقه ای نگذشت که ناگهان دستهای سردی رو روی دستهاش حس کرد و اون شخص رو در آغوشش دید …
آیرا متعجب به اون پسر جوان که محکم بغلش گرفته بود ماتش برده بود ، که متوجه موهای بلند او شد ، اون حتی از کیجا هم قدبلندتر بود…
- خیلی وقته ندیدمت آیرا !
-a- دِن !!!
-D- حتی تو خواب هم نمیدیدم دلم برات تنگ بشه که دیدنت اینقدر خوشحالم کنه!
ادامه نظرات

نظرات (۳)

Loading...

توضیحات

داستان عشق فراموش شده قسمت ۱۳

۱۵ لایک
۳ نظر

-*
** آیرا به خانه کیجا که رسید ، روی بام پایین آمد و با عجله از راه در پشتی که همیشه باز بود ، داخل رفت ،
… شومینه ها روشن بودند و بوی غذا از روی اجاق به مشام میرسید … برای همین با صدای بلندی کیجا رو صدا کرد … و همزمان ناخنکی به داخل غذا با انگشت زد …
… بعد به طبقه بالا رفت و اتاقها رو گشت …اما کیجا هیچ جا نبود
بعد به آشپزخانه رفت … کمی خودش رو با خوردن یک فنجان قهوه سرگرم کرد … و بعد دوباره با گوشی همراهش شماره اشو گرفت (( در حال حاضر قادر به پاسخگویی به شما نیستم لطفا پیغام بگذارید ))
… آیرا با عصبانیت گوشی رو داخل دستش فشرد و دندانهاشو به هم سایید و فنجان رو محکم روی میز کوبید:
||* a- لعنتی ، معلوم نیست کدوم گوری رفته … فکر میکردم چون غذاش روی اجاقه زود پیدا بشه !
** آیرا از جا بلند شد و شالش رو از روی تکیه صندلی برداشت و خواست سمت در بره ، که یدفعه متوجه باز شدن در شد و سایه مردی که پالتویی خردلی رنگ و بلند با یقه خز تنش بود و کلاه پوست سرش و با شالگردن مثل مومیایی ها صورتش رو پوشونده بود شد … و بلافاصله سمتش رفت و محکم گرفتش و گفت: چقدر طولش دادی ، تا این وقت شب تو این برف و بوران اون بیرون چکار میکردی؟ … زودباش زودتر خودت رو گرم کن … که باید با هم بریم،
** مرد هاج واج با چشمهای سبز رنگ روشنش به آیرا که او را پشت سرش جلوی شومینه کشید، نگاه کرد ،
… اما آیرا بی توجه به ظاهرش ، روی صندلی نشوندش:
-a- همین الان یه فنجون قهوه میارم گرم بشی و داخل آشپزخونه رفت ، تا برایش قهوه داغ بیاورد … چند دقیقه ای نگذشت که ناگهان دستهای سردی رو روی دستهاش حس کرد و اون شخص رو در آغوشش دید …
آیرا متعجب به اون پسر جوان که محکم بغلش گرفته بود ماتش برده بود ، که متوجه موهای بلند او شد ، اون حتی از کیجا هم قدبلندتر بود…
- خیلی وقته ندیدمت آیرا !
-a- دِن !!!
-D- حتی تو خواب هم نمیدیدم دلم برات تنگ بشه که دیدنت اینقدر خوشحالم کنه!
ادامه نظرات