در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان عشق فراموش شده قسمت ششم ( سنگ شیطان )

۱ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

(با جنبه ها بخونن ۱۸+)
** آشیا صورتشو از فرانسیا برگردوند و با صدای پایینی گفت :
از لطفت ممنون … ولی دیگه برای من دیر شده… بذار اون بچه بره … از اینکه هربار یه دختر بچه رو به بهانه حلقه شیطان بیاری تا من یک روز بیشتر جوون باشم ، خسته شدم …
-f- اما تو میتونی با نیروی این گردنبند حلقه رو تشخیص بدی … … کافیه آوازِ ژرفا رو بخونه …
** آشیا از فرانسیا فاصله گرفت و رو به ناکا گفت : معذرت میخوام … حتما خیلی ترسیدی … خوشحالم جرات به خرج دادی و جریان رو برام گفتی!
- n- اما…
-Ashi- درک میکنم که تو این سن درک درستی از عشق نداری ، ولی توضیحی بهتر از این نمیتونم بدم که فرانسیا بیش از حد عاشق منه … برای همین…
** فرانسیا با صدای بلندی گفت : پس حسمو میدونی و هنوز به احساساتم پشت میکنی ؟
-Ashi- خودت هم خوب میدونی، دونستنش در اصل موضوع هیچ فرقی ایجاد نمیکنه
-f- نمیخوام هرگز از دستت بدم … این دختر هم به عنوان یک شانس امتحان کن
||* از گفتگوی مبهم بین آشیا و فرانسیا به راحتی میشه فهمید فرانسیا در مورد حلقه فقط حدس زده … و اطمینانی در این مورد نداره … در هر حال حلقه متعلق به آینده ست و نمیتونه توی این زمان با من باشه،
هرچند اشتیاق زیادی برای پی بردن به ماجرای آشیا دارم … اما از سکوت آشیا باید استفاده کنم
/* سریع کنار کِی که همچنان روی کاناپه خواب بود ، رفتم
** آشیا هم لحظه ای بعد دنبال ناکا رفت و کنار ناکا ایستاد
… فرانسیا با دیدن گابریو که از راه رسید ، رو به ناکا کرد :
کارت اینجا تمومه برو برای رفتن آماده شو …
** بعد رو به گابریو گفت: میدونی که باید چکار کنی؟
-ga- بله
** گابریو سمت کِی رفت و روی دستهاش خواست بلندش کنه که یدفعه آشیا در حالی که با یک دستش گردن آویزشو درون دستش گرفته بود ، مانعش شد
- Ashi- صبر کن
** فرانسیا سریع کنار آنها آمد و با شوق گفت : چیشد آشی؟ ، چیزی حس کردی ؟ !
-Ashi- آینده این پسر خیلی تاریکه … اون عمر طولانی ای نمیکنه
/* با نگرانی به چهره آشیا نگاه کردم … اما از ترس ناخودآگاه جیغ کوتاهی کشیدم و یک قدم عقب پریدم ، آشیا با دیدن عکس العمل من ، با دست پاچگی دستکشهای سفیدش رو دستش کرد و صورتش رو با موهاش پوشوند و با صدای یک زن مُسن گفت: عذر میخوام ترسوندمت …
||* اون خودشه پیرزنی که در خاطرم بود!
ادامه نظرات

نظرات (۱)

Loading...

توضیحات

داستان عشق فراموش شده قسمت ششم ( سنگ شیطان )

۷ لایک
۱ نظر

(با جنبه ها بخونن ۱۸+)
** آشیا صورتشو از فرانسیا برگردوند و با صدای پایینی گفت :
از لطفت ممنون … ولی دیگه برای من دیر شده… بذار اون بچه بره … از اینکه هربار یه دختر بچه رو به بهانه حلقه شیطان بیاری تا من یک روز بیشتر جوون باشم ، خسته شدم …
-f- اما تو میتونی با نیروی این گردنبند حلقه رو تشخیص بدی … … کافیه آوازِ ژرفا رو بخونه …
** آشیا از فرانسیا فاصله گرفت و رو به ناکا گفت : معذرت میخوام … حتما خیلی ترسیدی … خوشحالم جرات به خرج دادی و جریان رو برام گفتی!
- n- اما…
-Ashi- درک میکنم که تو این سن درک درستی از عشق نداری ، ولی توضیحی بهتر از این نمیتونم بدم که فرانسیا بیش از حد عاشق منه … برای همین…
** فرانسیا با صدای بلندی گفت : پس حسمو میدونی و هنوز به احساساتم پشت میکنی ؟
-Ashi- خودت هم خوب میدونی، دونستنش در اصل موضوع هیچ فرقی ایجاد نمیکنه
-f- نمیخوام هرگز از دستت بدم … این دختر هم به عنوان یک شانس امتحان کن
||* از گفتگوی مبهم بین آشیا و فرانسیا به راحتی میشه فهمید فرانسیا در مورد حلقه فقط حدس زده … و اطمینانی در این مورد نداره … در هر حال حلقه متعلق به آینده ست و نمیتونه توی این زمان با من باشه،
هرچند اشتیاق زیادی برای پی بردن به ماجرای آشیا دارم … اما از سکوت آشیا باید استفاده کنم
/* سریع کنار کِی که همچنان روی کاناپه خواب بود ، رفتم
** آشیا هم لحظه ای بعد دنبال ناکا رفت و کنار ناکا ایستاد
… فرانسیا با دیدن گابریو که از راه رسید ، رو به ناکا کرد :
کارت اینجا تمومه برو برای رفتن آماده شو …
** بعد رو به گابریو گفت: میدونی که باید چکار کنی؟
-ga- بله
** گابریو سمت کِی رفت و روی دستهاش خواست بلندش کنه که یدفعه آشیا در حالی که با یک دستش گردن آویزشو درون دستش گرفته بود ، مانعش شد
- Ashi- صبر کن
** فرانسیا سریع کنار آنها آمد و با شوق گفت : چیشد آشی؟ ، چیزی حس کردی ؟ !
-Ashi- آینده این پسر خیلی تاریکه … اون عمر طولانی ای نمیکنه
/* با نگرانی به چهره آشیا نگاه کردم … اما از ترس ناخودآگاه جیغ کوتاهی کشیدم و یک قدم عقب پریدم ، آشیا با دیدن عکس العمل من ، با دست پاچگی دستکشهای سفیدش رو دستش کرد و صورتش رو با موهاش پوشوند و با صدای یک زن مُسن گفت: عذر میخوام ترسوندمت …
||* اون خودشه پیرزنی که در خاطرم بود!
ادامه نظرات