در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان عشق فراموش شده قسمت هفتم(عضو جدید)

۱۲ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

-
/* اولین باری که خاطراتم در ذهنم ثبت شدند از زمانی شروع شد که چهار ساله بودم و به اتاق زیرشیروانی رفتم … اونجا خونه گربه ای اَبلق ( لکه سیاه و سفید) بود … برایش دور از چشم مادرم و خدمتکارها ، مقداری غذا بردم … اما وقتی به آنجا رسیدم … بچه های گربه که همه تا نیمه خورده شده بودند رو دیدم … و گربه هم روی سقف شیروانی با ناله میو میو میکرد … وقتی از پنجره نگاهش کردم … حس کردم میتونم اشکهاش رو ببینم ، احساسش برام دردناک و غیرقابل فهم بود… دنبالش روی بام رفتم … به خیالم خواستم نجاتش بدم … فکر میکردم اگر بیفته خواهد مُرد … اما وقتی نزدیکش رسیدم ، و خواستم بگیرمش جا خالی داد و ناگهان به پایین پرت شدم … و وقتی به هوش اومدم داخل اتاقم بودم ، نمی تونستم به خوبی حرکت کنم و تمام بدنم به شدت درد میکرد اما دیگه هیچ خاطره ای قبل از اون اتفاق رو به یاد نیاوردم … وقتی یکی از خدمتکارها دید به هوش اومدم با خوشحالی جیغ کوتاهی کشید و فریاد زد : خانم … خانم !
…/* بعد از اون دکتر به دیدنم می آمد و خدمتکارها میگفتند زنده ماندنم معجزه بوده … مادرم در اون زمان با مرد ثروتمندی به نام جیهان دوستیه نزدیکی داشت … که بعد از بهبودیه من با هم ازدواج کردند … جشن آنها بسیار با شکوه برگزار شد … اما از خدمتکارها میشنیدم که اورینو ، مادرم زندگیه پایداری نداره … و با این یکی هم زندگیه پایداری نخواهد داشت،
…از بَعده، سه روزی که به علت سقوط از روی شیروانی بیهوش بودم … از خدمتکارها میخواستم برایم داخل اتاقم گل رز طبیعی بذارن اما به همه اونها آلرژی داشتم و به عطسه و سرفه می افتادم ... خدمتکارها میگفتند من همیشه آلرژی داشتم اما من مطمئن بودم که عطر یه گل موقع افتادن به مشامم رسید …
ولی هرگز نتونستم دوباره اون عطر خوب رو حس کنم …
علی رغم پیش بینی های بقیه ، رابطه اورینو و جیهان خوب پیش میرفت … و در کنار آنها بهترین لحظاتم سپری میشد و احساس خوشبختی میکردم …بعد از گذشت یکسال از شنیدم که مادرم بچه ای نمیتونه به دنیا بیاره … اما از جاییکه دوستش داره نمیخواد به این موضوع اهمیتی بده … جیهان دستشو روی سرم رو نوازش کرد و گفت: ما تو رو داریم …
/* در نظرم جیهان بهترین پدر دنیا بود …
ادامه نظرات

نظرات (۱۲)

Loading...

توضیحات

داستان عشق فراموش شده قسمت هفتم(عضو جدید)

۸ لایک
۱۲ نظر

-
/* اولین باری که خاطراتم در ذهنم ثبت شدند از زمانی شروع شد که چهار ساله بودم و به اتاق زیرشیروانی رفتم … اونجا خونه گربه ای اَبلق ( لکه سیاه و سفید) بود … برایش دور از چشم مادرم و خدمتکارها ، مقداری غذا بردم … اما وقتی به آنجا رسیدم … بچه های گربه که همه تا نیمه خورده شده بودند رو دیدم … و گربه هم روی سقف شیروانی با ناله میو میو میکرد … وقتی از پنجره نگاهش کردم … حس کردم میتونم اشکهاش رو ببینم ، احساسش برام دردناک و غیرقابل فهم بود… دنبالش روی بام رفتم … به خیالم خواستم نجاتش بدم … فکر میکردم اگر بیفته خواهد مُرد … اما وقتی نزدیکش رسیدم ، و خواستم بگیرمش جا خالی داد و ناگهان به پایین پرت شدم … و وقتی به هوش اومدم داخل اتاقم بودم ، نمی تونستم به خوبی حرکت کنم و تمام بدنم به شدت درد میکرد اما دیگه هیچ خاطره ای قبل از اون اتفاق رو به یاد نیاوردم … وقتی یکی از خدمتکارها دید به هوش اومدم با خوشحالی جیغ کوتاهی کشید و فریاد زد : خانم … خانم !
…/* بعد از اون دکتر به دیدنم می آمد و خدمتکارها میگفتند زنده ماندنم معجزه بوده … مادرم در اون زمان با مرد ثروتمندی به نام جیهان دوستیه نزدیکی داشت … که بعد از بهبودیه من با هم ازدواج کردند … جشن آنها بسیار با شکوه برگزار شد … اما از خدمتکارها میشنیدم که اورینو ، مادرم زندگیه پایداری نداره … و با این یکی هم زندگیه پایداری نخواهد داشت،
…از بَعده، سه روزی که به علت سقوط از روی شیروانی بیهوش بودم … از خدمتکارها میخواستم برایم داخل اتاقم گل رز طبیعی بذارن اما به همه اونها آلرژی داشتم و به عطسه و سرفه می افتادم ... خدمتکارها میگفتند من همیشه آلرژی داشتم اما من مطمئن بودم که عطر یه گل موقع افتادن به مشامم رسید …
ولی هرگز نتونستم دوباره اون عطر خوب رو حس کنم …
علی رغم پیش بینی های بقیه ، رابطه اورینو و جیهان خوب پیش میرفت … و در کنار آنها بهترین لحظاتم سپری میشد و احساس خوشبختی میکردم …بعد از گذشت یکسال از شنیدم که مادرم بچه ای نمیتونه به دنیا بیاره … اما از جاییکه دوستش داره نمیخواد به این موضوع اهمیتی بده … جیهان دستشو روی سرم رو نوازش کرد و گفت: ما تو رو داریم …
/* در نظرم جیهان بهترین پدر دنیا بود …
ادامه نظرات